زن سامری
1چون عیسی دریافت که فَریسیان شنیدهاند او بیش از یحیی پیرو یافته، تعمیدشان میدهد 2- شاگردان عیسی تعمید میدادند نه خودش – 3یهودیه را ترک گفت و دیگر بار رهسپار جلیل شد. 4و میبایست از سامِرِه بگذرد. 5پس به شهری از سامِرِه به نام سوخار رسید، نزدیک قطعه زمینی که یعقوب به پسر خود یوسف داده بود. 6چاه یعقوب در آنجا بود و عیسی خسته از سفر در کنار چاه نشست. حدود ساعتِ ششم از روز بود.#4:6 منظور ساعت دوازده ظهر است.
7در این هنگام، زنی از مردمان سامِرِه برای آب کشیدن آمد. عیسی به او گفت: «جرعهای آب به من بده،» 8زیرا شاگردانش برای تهیۀ خوراک به شهر رفته بودند. 9زن به او گفت: «چگونه تو که یهودی هستی، از من که زنی سامِریام آب میخواهی؟» زیرا یهودیان با سامِریان مراوده نمیکنند.#4:9 در اصل یونانی: «از یک ظرف غذا نمیخورند». 10عیسی در پاسخ گفت: «اگر موهبت خدا را درمییافتی و میدانستی کیست که از تو آب میخواهد، تو خود از او میخواستی، و به تو آبی زنده عطا میکرد.» 11زن به او گفت: «سرورم، سطل نداری و چاه عمیق است، پس آب زنده از کجا میآوری؟ 12آیا تو از پدر ما یعقوب بزرگتری که این چاه را به ما داد، و خود و پسران و گلههایش از آن میآشامیدند؟» 13عیسی گفت: «هر که از این آب مینوشد، باز تشنه میشود. 14امّا هر که از آن آب که من به او دهم بنوشد، هرگز تشنه نخواهد شد، بلکه آبی که من میدهم در او چشمهای میشود که تا به حیات جاویدان جوشان است.» 15زن گفت: «سرورم، از این آب به من بده، تا دیگر تشنه نشوم و برای آب کشیدن به اینجا نیایم.» 16عیسی گفت: «برو، شوهرت را بخوان و بازگرد.» 17زن پاسخ داد: «شوهر ندارم.» عیسی گفت: «راست میگویی که شوهر نداری، 18زیرا پنج شوهر داشتهای و آن که هماکنون داری، شوهرت نیست. آنچه گفتی راست است!» 19زن گفت: «سرورم، میبینم که نبی هستی. 20پدران ما در این کوه پرستش میکردند، امّا شما میگویید جایی که در آن باید پرستش کرد اورشلیم است.» 21عیسی گفت: «ای زن، باور کن، زمانی فرا خواهد رسید که پدر را نه در این کوه پرستش خواهید کرد، نه در اورشلیم. 22شما آنچه را نمیشناسید میپرستید، امّا ما آنچه را میشناسیم میپرستیم، زیرا نجات به واسطۀ قوم یهود فراهم میآید. 23امّا زمانی میرسد، و هماکنون فرا رسیده است، که پرستندگانِ راستین، پدر را در روح و راستی#4:23 یا: ”در روح و مطابق با حقیقت“؛ همچنین در آیۀ ۲۴. پرستش خواهند کرد، زیرا پدر جویای چنین پرستندگانی است. 24خدا روح است و پرستندگانش باید او را در روح و راستی بپرستند.» 25زن گفت: «میدانم که مسیح (که معنی آن ’مسح شده‘ است) خواهد آمد؛ چون او آید، همه چیز را برای ما بیان خواهد کرد.» 26عیسی به او گفت: «من که با تو سخن میگویم، همانم.»
27همان دم، شاگردان عیسی از راه رسیدند و تعجب کردند که با زنی سخن میگوید. امّا هیچیک نپرسید «چه میخواهی؟» یا «چرا با او سخن میگویی؟» 28آنگاه زن، کوزۀ خویش بر جای گذاشت و به شهر رفت و به مردم گفت: 29«بیایید مردی را ببینید که هرآنچه تا کنون کرده بودم، به من بازگفت. آیا ممکن نیست او مسیح باشد؟»
عیسی اورشلیم را ترک کرد، زیرا معجزات او مردم نادرستی را به سوی خود جلب میکرد، و باعث میشد که در مورد ماهیت پادشاهیاش سوءتعبیر شود. او به مناطق روستایی رفت، جایی که او افرادی ساده تر و پیچیده تر داشت که با ﺁنها سر و کار داشت. در ﺁنجا بسیاری از شاگردان عیسی تعمید گرفتند و به نام او تعمید گرفتند. اما در اینجا دوباره موفقیت او در رسیدن به هدف بزرگش به خطر افتاد. فریسیان با شنیدن گروهی که برای تعمید او ﺁمده بودند، بین شاگردانش و یحیی اختلاف و مشاجرهای به وجود ﺁوردند؛ و احتمالا او را به دلیل پیشفرض کردن تعمید، دعوت کرده بودند. اما چرا میبایست از برخورد فریسیان میترسید؟ چرا نباید خود را مسیح اعلام میکرد؟ دلیلش واضح است. مردم فرصت کافی برای تعیین شخصیت کار او را نداشتند؛ و تنها با رفتن به میان ﺁنها میتوانست روحهای مستعد را تحت تأثیر قرار دهد. او برای زن سامره از اعلام کردن خود دریغ نکرد، زیرا زنی سادهفکر بود و نیاز به همدردی و قدرت روحانی داشت. اما فریسیان بحثبرانگیز، که ﺁماده بودند ادعاهای او را با یک یا دو ﺁزمایش سهگانهای از خداشناسی به پایان برسانند، ﺁن را کنار گذاشتند. زمانی فرا میرسید که پس از مشورت با بسیاری از انسانهای متواضع و فروتن برکات ملکوت، باید خود را در ملأ عام اعلام کند؛ اما چون ﺁن زمان نرسیده بود، یهودیه را به قصد جلیل ترک کرد.
خطی که از اورشلیم به ناصره کشیده میشد، از تمام پهنهٔ سامره میگذشت و به شهر سوخار بسیار نزدیک بود. در میان یهودیه، جایی که عیسی بود و جلیل، جایی که میخواست باشد، ولایت سامره مداخله کرد. ﺁن قایق از دریا تا اردن امتداد داشت، به طوری که یهودیانی که بسیار وسواسمند بودند از محدودهای که سامری در ﺁن قرار داشت عبور کنند، دو بار مجبور شدند از رود اردن عبور کنند و اگر میخواستند به جلیل بروند، راه قابلملاحظهای را پیش گیرند. پروردگارمان چنین ترفندهایی نداشت. علاوه بر این، چشمههای نزدیک سلیم، جایی که یحیی تعمید میداد، از سوخار دور نبود. شاید ﺁرزو کند که یحیی را در راه شمال ببیند. بنابراین، او جادهای بزرگ شمالی را برداشت و یک روز در ظهر[۱۱] خود را در چاه یعقوب یافت، جایی که جاده تقسیم میشود، و به هر حال، طبیعی بود که مسافر خستهای در ساعات نیمهروز استراحت کند. خیر و سعادت یعقوب هنوز در انقراض است، و یکی از معدود مکانهایی است که با زندگی سرور ما در ارتباط است. مسافرین تمامی مذاهب و نظریات الهیات موافق نیستند که چاه عمیق، که اکنون پر از ﺁوار است، در ۲۰ دقیقه شرقی نابلس، چاه راستین است که سرور ما در ﺁن نشسته است. ده دقیقه پیاده روی در شمال این چاه، روستایی به نام العسکر است، که بخشی از ﺁن در محله سوخار نوشته شده است. بخشی از این موضع را من میگویم، زیرا “فلسطین در روزگار ما ده برابر جمعیت داشت، چنانکه در حال حاضر است.” از این رو، زمینهای خوب برای این فرض وجود دارد که اگرچه اکنون به غیر از دهکدهای کوچک یا دهکدهای کوچک، سوخار در ﺁن زمان به طور قابل ملاحظهای بزرگتر و نزدیکتر به چاه میرفت. پس، به سوی این چاه، و از پیادهروی پیشانی خسته شده، سرور ما نشست، در حالی که شاگردان برای خرید نان به شهر میرفتند.
و بدینسان گفتگو با زن سوخار ﺁغاز شد که برای بسیاری از تشنگان و خستگان امید و تسلی به همراه ﺁورد. ﺁنچه که خود زن و شاگردان را تحت تأثیر قرار داد، ﺁنچه نیست که ما را به وضوح تحت تأثیر قرار دهد. همه ما ظرافت و زیبایی تمام صحنه را احساس میکنیم. هیچ شاعری تا به حال موقعیتی را تصور نکرده بود که در ﺁن حرکتهای ﺁزاد طبیعت انسان, ظرافت شرایط بیرونی, و بیشرمانهترین منافع روحانی, بهراحتی با هم ترکیب میشدند. با این حال، اصلیترین چیزی که خود ﺁن زن و شاگردان را مبتلا ساخت سهولت و سهولت بود که عیسی دیوار پارتیشن را که میان یهودیان و سامریها رواج داشت، خراب کرد.
برای برﺁورد میزان عظمت و اصالت عمل خداوند ما در در دسترس قرار دادن خود و رستگاری او برای این زن، باید این جدایی نشانه گذاری شده که تا به حال وجود داشته است، در نظر گرفته شود. سامریان از اصلیت بتپرست برخوردار بودند. در کتاب دوم پادشاهان، باب، زوی، ﺁمده است که شلمناسر، پادشاه ﺁشور، در پی سیاست معمول خود در امور امپراتوریاش بود و اسرائیلیان را به بابل میبرد و بابلیان را از بابل به بابل میفرستاد تا شهرها و زمینهایشان را اشغال کنند. این مستعمره نشینانی که کشور را به دست حیوانات وحشی که در طی سال های تباهی ضرب شده بودند، تسخیر کردند؛ و این را ثابت میکردند که خدای ﺁن سرزمین راضی نیست. ﺁنان از پادشاه خود خواهش میکردند که کاهن اسرائیلیای برایشان بفرستد، که شیوهٔ خدای ﺁن سرزمین را به ﺁنان تعلیم میداد. به ﺁنان اجازه داده شد که از دین خود پیروی کنند و یهودیت زناکار، به دین خود پیوند داده شد. ﺁنها پنج کتاب موسی را پذیرفتند و به دنبال مسیح گشتند؛ همان طور که هنوز هم میپذیرند. در عزرا ﺁمده است که منشأ نفرت ﺁنان از یهودیان است. هنگامی که یهودیان از تبعید بازگشتند و ساختن معبد را ﺁغاز کردند، سامریان التماس کردند که اجازه دهند در کار موعظه شرکت کنند. گفتند: “با شما بنا کنیم، زیرا ما خدای شما را همچون شما میطلبیم.” و از ایام اساربادون برای او قربانی میگذرانیم.” اما درخواست ﺁنان بیپرده رد شد؛ با ﺁنان مانند کافران رفتار میشد که هیچ گونه نقشی در دین اسرائیل نداشتند. از این رو، عداوت و عداوت بیجا مذهبیای که در قرنها خود را در انواع ﺁزارهای کوچک نمایان میساخت، و گاه نیز مصایب جدیتری را متحمل میشد.
این زن سامری، زمانی که چهرهای ﺁرام بر روی چاه، که با لباس و لهجهای که به عنوان یهودی شناخته شده بود، تشخیص داده بود، به راحتی درخواست کرد، “به من نوشیدنی بده.” همان طور که هر سامریای میخواست انجام دهد، او با رک گویی و رفاقتی که از خود نشان میداد، به یهودی گوشزد کرد. اما برای او تعجب بزرگتر، او نه در مقابل فشار و فشار و ناراحتیاش غرغر میکند، نه عذرخواهی میکند، نه سعی میکند که توضیح دهد، بلکه با جدیت و با وقار و وقار، سخنان پرشور و هیجانانگیز اما بهذهنش خطور میکند: “اگر نعمت خدا را میدانستی و ﺁن که به تو میگوید: مرا بنوشانی، از او درخواست میکردی و او به تو ﺁب زنده میداد.” او با دلسوزی تمام جهل او را از حضور او و امکاناتی که در دسترس او بود, درک کرد. بنابراین، مهمترین موضوعات اغلب به حوادث جزئی، ناچیز و هر روزه مربوط میشود. نقطه عطف در حرفه ما اغلب هیچ چیزی ندارد که نشان دهد نقطه عطفی دارد. ما ناخودﺁگاه ﺁینده مان را تعیین می کنیم، و خود را با زنجیرهای که هرگز نمی توانیم بشکنیم، گره می زنیم، با روشی که در ﺁن با بیشههای ﺁشکار برخورد می کنیم. ما نمی دانیم چه نیروهایی در اطراف ما پنهان شده اند؛ و برای کسب دانش، هزاران فرصت را از دست می دهیم. مرد بیمار، موجودیت فلاکتبار، ناتوان و بیفایده، در حالی که در دسترس او، اما ناشناخته است، درمانی است که به او سلامت میبخشد. اغلب, اندک زمانی است که دانشجوهای علمی یا فلسفی, در پی کشف ﺁن نیستند؛ یک حقیقت دیگر شناخته شده است، یک ایده در جای مناسب خود قرار گرفته است، و این کار انجام شده است. اون غواص طلا، انتخابش رو با ناامیدی کنار میزنه… در همون لحظه ای که یه سکته ی دیگه… پس با بعضی از خودمان. ﺁنها در کنار ﺁنچه که ابدیت را با ﺁنها متفاوت میکند، زندگی میکنند، و با این حال، به دلیل نداشتن دانش، به خاطر بیتوجهی، حجاب لاغری همچنان از نعمت واقعیشان پنهان میماند. مثل کسانی که از تشنگی هلاک میشدند، با اینکه در میان ﺁبهای تازه رود ﺁمازون احاطه شده بود و به اعماق دریا نفوذ میکرد، پس ما را احاطه کرده، به دست خدا احاطه کرده، او را میگرفتیم، و در او زندگی میکردیم، اما نمیدانستیم، و از کندن سطلهای خود و بیرون ﺁمدن از زندگیاش خودداری میکردیم. چند بار، با نگاه کردن به کسانی که مثل این زن سامری، اشتباه کرده اند و هیچ بهبودی نمیدانند، که در انجام وظایف روزانهشان غمگین و سنگین قلب و از گناه خسته میشوند، چند بار این کلمات بر لبهای ما میخزند، “کاش میدانستی.” چند بار یک نفر میتواند نور ناگهانی و جهانی را بر ذهن انسانها بتاباند که نیکویی، قدرت، عشق پایدار به خدا را برای ﺁنان ﺁشکار میسازد. ﺁری، و حتی در کسانی که میتوانند با خردمندی از امور الهی و ابدی سخن گویند، چقدر نابینایی باقی میماند. زیرا که معرفت کلام یک چیز است، و معرفت چیزها و واقعیتها، چیز دیگر است. و بسیاری از کسانی که میتوانند از محبت خدا صحبت کنند، تا به حال ندیدهاند که این محبت به چه معناست. البته این در مورد همه ما صدق میکند که اگر از مسیح چیزی را که به عنوان ﺁب زنده میشناسیم، مشتق نشویم، چونکه معرفت ما ناقص است، چونکه عطیهٔ خدا را نمی دانیم.
در دو مورد، دانش این زن ناقص بود: او از موهبت خدا بیخبر بود و با او سخن نمیگفت.
او از موهبت خدا بیخبر بود. اون از اون محله انتظار چیزی رو نداشت او انتظارات خود را از وضعیت زندگی زمینیاش و خواستههای جسمانیاش محدود میکرد. او با دلبستگیهایی که از خود بروز میداد، از خود بیخود میگذشت، روز به روز بیرون میﺁمد، پارچ خود را پر میکرد، و به راه خستهاش میرفت. او به موهبت خدا فکر نمیکرد، به هیچ وجه نمیدانست که خدا او را بخشیده است و میخواست با او ارتباط برقرار کند. او میخواست که بهاری از شادیای عمیق و همیشه جاری داشته باشد. بیشک او میخواست خدا را به عنوان بخشندهٔ همهٔ نیکیها بپذیرد؛ اما او هیچ تصوری از کاملیت بخشش نداشت، از ﺁزادی عشق او، درک و درک او از خواسته های واقعی ما، از لذتی که او برای همه فراهم می کند. در تمامی اعصار و برای همه انسانها این نعمت خداوندی باقی مانده است، که از شناختندگان ﺁن طلب و یافت میشود. تفاوت و برتری نسبت به بهترین هدایای انسانی، وراثت و تملک ها؛ از عمیقترین و عزیزترین چاه انسانی بیرون نیاید؛ خودکامگی بینهایت برتریای را به خود نسبت میدهد، بهراستی به ﺁنچه مردان میپندارند و بیچون بیبندوباری میکنند. هدیهای که هر کس باید از خود بخواهد و خدا میداند که هدیهای برای او باشد، و خدا او را به خاطر خواستههای شخصیاش به رسمیت میشناسد، و به او اطمینان میدهد که خدا برای او تا ابد ارزش قائل است. این موهبت خدا که به هر روح حس عشق او را منتقل می کند، رهایی او از شر شیطان است. این پاسخ او به بدبختی و بطالت دنیوی است که تصمیم گرفته است ﺁن را به ارزش و برکت ببخشد. این تمام چیزی است که در مسیح، امید، انگیزه های مقدس، دیدگاه های جدید زندگی به ما داده می شود— اما مهم تر از همه، وسیله ی انتقال است که خدا را به ما می رساند، و عشق او به قلب ما.
حال، چه چیزی میتواند به یک مرد بیاموزد که این هدیه را بداند؟ چه چیزی میتواند باعث شود که انسان برای مدتی هدیههای کمارزشتری را که در استفاده از ﺁن از بین میرود فراموش کند؟ چه چیزی میتواند او را بر ﺁن دارد که از منابعی که در هر سنی انسانها در ﺁن زندگی میکنند، دوری کند؟ چه چیزی میتواند او را از شهرت، ثروت، تسلی بدنی، شادی خانوادگی و جستجوی عدالت خدا دور سازد؟ باشد که همهٔ ما با پولس دعا نکنیم، “تا روح جهان را نداشته باشیم، بلکه روح خدا تا ﺁنچه را که از خدا یافتهایم، بدانیم؛” تا ارزش ناچیز ثروت یا قدرت یا هر ﺁنچه را که میتوانیم از حکمت دنیوی و طمع به دست ﺁوریم، ببینیم؛ و میتواند با اطمینان بیاموزد که داراییهای درونی و روحانیای است که ناکامیها و موفقیتهای ﺁن را به همراه دارد، و ما نیز ﺁنها را به دست خدا نمیبریم.
عیسی سپس این هدیه را “ﺁب زنده” توصیف کرد، توصیفی که در این شرایط ﺁمده است و فقط به صورت مجازی. با این حال، این مجسمهای است که در تمام زبانهای بشری نفوذ کرده است. ﺁب یکی از نیازهای حیاتی حیوانات و گیاهان است. با اشتهای مکرر دنبالشیم تشنگی نشونهی مرض و بیماریه لیکن نفس نیز که در خود حیات ندارد، باید از بیرون پایدار باشد. و وقتی که در حالت سالم به دنبال اشتهای طبیعی است که ﺁن را حفظ کند. و همانطور که بیشتر اعمال ذهنی ما در مورد بدن صحبت میشود، همانطور که در مورد دیدن حقیقت صحبت میکنیم و ﺁن را درک میکنیم، مثل این که ذهن دست و چشم دارد، بنابراین داود طبیعتا میگوید: “جان من تشنه خدای زنده است.” در روح زنده میل شدیدی برای ﺁن وجود دارد که زندگی خود را حفظ و احیا می کند، که ﺁن را به تشنگی برای ﺁب تشبیه می کند. مردگان به تنهایی تشنهٔ خدا نیستند. روحی که زنده است لحظهای جلال و ﺁزادی و شادی زندگیای را میبیند که خدا به ما میگوید؛ به نظر میرسد که زندگیای مملو از عشق، پاکی و درستکاری را به خود جذب میکند، اما به نظر میرسد که همواره از این زندگی فرو میرود و کسالتﺁور و ناتوان میگردد و هیچ شادیای در نیکویی ندارد. همان طور که بدن سالم از کار لذت میبرد، اما خیس میشود و نمیتواند ساعتها با هم بماند، بلکه باید قوت خود را ترمیم کند. پس جان به زودی از ﺁنچه دشوار است باز میگردد و نیاز دارد که با نشاط مناسب خود احیا شود.
و این زن، اگر برای لحظهای احساس میکرد که مسیح با او بازی میکند یا پیشنهاداتی برای او میدهد که هیچ وقت نمیتواند برای او هیچ فایدهای بیابد، فورا متوجه شد که کسی که این پیشنهادات را میدهد، سختترین حقایقی را در مورد زندگی خانوادگیاش دارد. او همچنین مجذوب و امیدبخش است. او نمیتواند صداقت عیسی را زیر سؤال ببرد؛ و، به ندرت میدانست که چه میپرسد، و با خیال ﺁسودهاش از کار روزانهاش، میگوید، “ﺁقا، این ﺁب را به من بده، که تشنهام، و به اینجا نمیﺁیم تا نقاشی کنم.” عیسی در پاسخ به ایمانش گفت: “برو و شوهرت را بخوان و به اینجا بیا.” ﺁبی که او میخواهد بدهد، پیش از تشنگی داده نمیشود، زیرا بیدار میشود. و برای بیدار کردن تشنگیاش، او را به فلاکت شرمﺁور زندگیاش باز میگرداند، تا ﺁب چاه یعقوب را بهسبب خجالت و بیچارگی فراموش کند. از او میخواهد که با واقعیات زندگی گناهﺁلودش روبرو شود، او را تشویق کند که تمام ضوابط گناهﺁلودش را به او توضیح دهد، به درخواست او پاسخ میدهد و اولین پیشنویس ﺁب زنده را به او میدهد. زیرا هیچ رضایتی از لحاظ روحانی پایدار نیست که با ملاحظهای بیطرفانه و بیپرده از گذشتهمان ﺁغاز نشود و بر حقایقی که در زندگی خود داریم، نافزاید. اگر قرار باشد این زن وارد یک زندگی امیدوارکننده و پاک شود, باید از طریق اعتراف به نیاز خود به تطهیر وارد شود. هیچ کس نمیتواند از زندگی گذشتهاش چشمپوشی کند، ﺁنچه شرمﺁور است را فراموش کند یا به ﺁن چنگ بزند. فقط از طریق حقیقت و صراحت میتوانیم به زندگیای که حقیقت و تمامیت ﺁن است، داخل شویم. قبل از اینکه ﺁب زنده رو بنوشیم باید واقعا تشنه اش باشیم
اگر از او پرسیده شود که این زن سامری چه ﺁب زندهای برای خود خواهد یافت، چه چیزی را که بعد از مسیح هر روز در او زنده میشد، به زندگی بهتر و تحمل بار سنگیناش را با شادی و امید به تحقق میرساند، ﺁن دانشی که در مسیح خدا او را طلبیده بود، او را در میان زندگی پلید خود بهسبب چیزی بهتر و مقدستر ادعا کرده بود، در کلام، او را بهسبب تمامی گناهش محبت نموده، به او رهانید. این دانش هنوز و همیشه، با قدرت نشاطﺁور تازهای برای هر دلسردی، ناامیدی، و غشکننده میﺁید. دانشی که هست یکی که از همهی ما را دوست میدارد و از هیچ چیز کمتر از شادی خالص ما سیر نخواهد شد. دانشی که خدای ما از ما میطلبد، ما را میبخشد، میبخشد، و با محبت خود ما را تصفیه و تطهیر میکند، این است ﺁب زنده برای جانهای ما؛ این ما را به سوی عشق به نیکویی رهنمون میسازد، و ما را برای تمام تلاشهایمان در ﺁغوش میگیرد. یه مخزن کوچیک نیست که به زودی خشک بشه تا پایان زندگی یک مسیحی این حقیقت که خدا در مسیح محبت میکند، تازه و تازه میگردد و روح را مثل اول زنده میسازد؛ امروزه نیز همین قدرت را داریم که انگیزهٔ لازم را برای زندگیمان فراهم کنیم، همان طور که عیسی با ﺁن زن صحبت کرد.
او همچنین این هدیهٔ الهی را چنین تعریف میکند: “چاه ﺁب در روح که به حیات جاودانی میجوشد.” این ویژگی خاص ﺁبی که او میداد در اینجا به خاطر تقابل ﺁن با چاهی خارج از شهر بود که زن در هرچهپر داشت باید ﺁن را تعمیر میکرد؛ اغلب ﺁرزو میکرد، بدون شک، وقتی در گرما یا باران میرفت، چاهی در خانهاش داشت. منشأ حیات روحانی در باطن است؛ غیر قابل دسترس است؛ این به چیزی که ما از ﺁن جدا شویم بستگی ندارد. و این پیروزی انسان است، و هنگامی که در درون خود، سرچشمهی زندگی و شادی را دارد، به طوری که از موقعیت، موقعیت، و چیزهای ﺁینده مستقل باشد. حتی در فلسفه کافران، هیچ کس شاد نیست مگر اینکه از ثروت برتر باشد؛ که شادی او باید سرچشمهای درونی داشته باشد، باید به وضعیت روحانیاش وابسته باشد، نه به موقعیتهای بیرونی. سلیمان نیز به همین شکل گفت: “مرد نیکو از خود سیر میشود.” به این معنی که در زندگی، در شرایط راحت، یا حتی در سعادت و حتی در خانوادههای دوستان قدیمی، به عنوان سرچشمهٔ شادی و سرور پایدار، چشم بدوزد. اما در نهایت مستقل از هر چیزی خواهد بود مگر ﺁنچه را که همیشه و همه جا در خود دارد. هیچ چیز قابل ترحم تر از بی قراری که در بعضی از مردم می بینید نیست؛ چگونه میتوانند در خود چیزی نیابند، بلکه هر جا که میروند، از سرگرمی گرفته تا تفریح، از دوست تا دوست، چیزی میجویند که به ایشان ﺁرامش دهد، و چیزی نمییابند، زیرا که بدون ﺁن میجویند. این است مسیح که در دلها به ایمان ساکن است و تنها چشمه ﺁب زنده است. این حضور درونی اوست، که با ایمان، با خیال، با دانش، درمیگیرد، و روح را پیوسته زنده میکند. بدین ترتیب، خدا ما را در زندگیای که تنها در اوست شریک میسازد، و ما را به ارادهٔ خود به او پیوند میدهد، به هر ﺁنچه در ما عمیقتر است، و به این ترتیب حیات روحانی حقیقی و پایدار را به وجود میﺁورد.
زن در نقطه دوم، از جهل کور شده بود؛ نمیدانست که به او میگوید، “به من بده بنوشم.” تا مسیح را نشناسیم، نمیتوانیم خدا را بشناسیم. به مسیح مدیونیم که تمام بهترین افکارهامون رو در مورد خدا بکنیم این زن، هنگامی که به نیکویی و مهربانی مطلق مسیح دست یافت، تا به ابد افکار متفاوتی از خدا داشت. پس وقتی به مسیح نگاه میکنیم، دیدگاهمان نسبت به خدا گسترش مییابد و یاد میگیریم که از او انتظار نیکویی فراوان داشته باشیم. با این حال، ما نیز مانند این زن، اغلب در حضور مسیح هستیم، بدون ﺁنکه بدانیم، و مانند او، به درخواستهای او گوش فرا دهیم، بدون ﺁنکه عظمت و عظمت فرصتهای ما را درک کنیم. او عمدتا پیشنهاد می کند؛ او طوری صحبت میکند که گویی ارباب کامل دل انسانهاست، از هر تجربهٔ ﺁن ﺁگاه است و میتواند ﺁن را ارضا کند. او از هدیهای سخن میگوید که اگر این نعمت کامل نباشد، باید به او تفهیم کند که او را از فضیلت و فخرفروشی بینهایت محکوم کند؛ او به زبان ساده، بخش بزرگی از انسانها را گمراه و فریفته است، بهخصوص ﺁنانی را که تمایلی به درستکاری و عطش ﺁنها را داشتند، اگر نمیتوانست جان انسان را کاملا سیر کند. او مردان را در سختترین و نافرجامترین شرایط برای ﺁمدن به نزد خود به چالش میکشد؛ او ﺁنها را از هر منبع دیگری فرا می خواند و می ماند و به ﺁنها پیشنهاد می کند که برای هر چیزی به او اعتماد کنند. اگر کسی بخواهد تمام چیزهایی را که دل انسان میتواند از شادی در خود حس کند، در خود بیابد، و هر ﺁنچه را که سرشت انسان در ﺁن مستعد است، از او انتظار ندارد. چنین پیشنهاداتی حداقل ارزش بررسی دارند. باشد که اگر همواره از شناخت عیسی بیدار میشدیم، ادعای او را ثابت میکردیم. او ادعا میکند که ﺁنچه ارزش پذیرش فوری ما را دارد، یعنی دوستیاش، روحالقدس. حال اگر او بخواهد با این کلمات به دل ما بیاید، “اگر دانستی کیست که سخن میگوید.” بله، اگر ما یک ساعت هدیهٔ خدا را میدیدیم، و از طریق او که ﺁن را عرضه میکرد، ما باید تدارکاتچی شویم. مسیح دیگر نیازی ندارد در خانهمان را بزند؛ ما باید صبر کنیم و در بزنیم
زیرا در حقیقت، همیشه همان استغاثهای است که او به همه میگوید. “مرا بنوشانید،” در سخنانش به ﺁن زن، فقط از او درخواست میشد که پارچ او را به لبهایش ببرد. از یهودیه رانده شد، همان قدر که با نابینایی انسانها در سفرش خسته شد، بر سر چاه نشست. هر چیزی که در ﺁن روز دید برای او معنی روحانی داشت. نانهایی که شاگردانش با خود به ارمغان ﺁوردند، او را به یاد حمایت واقعیاش میاندازد؛ همان هوشیاریای که به خواست پدرش انجام میداد؛ کشتزارهایی که برای درو سفید میشد، به او نشان میداد که ملتها ناخودﺁگاه برای جمعﺁوری اعانات مسیحی ﺁماده میشوند. و وقتی به ﺁن زن گفت، “مرا بنوش”، او به این فکر افتاد که اگر به او اعتماد کند و کمکهایش را بپذیرد، چه رضایت عمیقی خواهد داشت. در حضور او مسابقهای تازه و بدون تلاش برگزار میشود. کاش که از یهودیان مستعدتر باشد، و عطش خود را برای نجات انسانها رفع نماید. به نظر میرسد که زبانش به دلیل علاقهاش به سخنرانیاش فراموش شده است. و به کدام یک از ما این معنی را نداده است که “به من بنوش”؟ ﺁیا بیرحمی است که از خوردن پیالهای از ﺁب سرد به بچهای تشنه سر باز میزنیم، و کسی از خاموش کردن تشنگی او که بر صلیب ﺁویخته بود، سر باز نمیزند؟ ﺁیا ما نباید احساس شرم کنیم که خداوند هنوز چیزی رو که می تونیم بدیم می خواد؟ این زن میدانست که این تشنگی واقعی است که میتواند یک یهودی را برانگیزد که از او نوشیدنی بخواهد. ﺁیا او به اندازه کافی به حقیقت عطشش به دوستی و اعتماد ما را نشان نداده است؟ ﺁیا این خواست پریشانحال اوست که او را به انجام ﺁنچه کرده هدایت میکند؟ ﺁیا هیچ گاه نباید از این که محبت او را همچون سپریشده بر ما بیفزاییم، شاد باشیم؟ ﺁیا ما هیچ گاه با تواضع و فروتنی چنین فریاد نمیزنیم؟ —
“خسته نشسته ای و مرا می طلبی،
مرگ بر روی درخت.
ﺁیا چنین زحمتی بیهوده است؟”
نکات:
[۱۱] برخی از مقامات عالیرتبه معتقدند که یحیی ساعات روز را از نیمه شب به حساب میﺁورد، نه از طلوع ﺁفتاب. با این حال، احتمالا یوحنا حسابهای رومی را پذیرفت و ظهر روز ششم شمارش شد.انجیل سنت جان، جلد اول — مارکوس دادز