تاريخ كليسا در ايران
براي اين كه بهتر بتوانيم مختصري از تاريخ كليساي ايران را بخاطر بسپاريم بهتر است آنرا باين ترتيب تقسيم كنيم:
اول كليسا در ايران از قرن اول تا قرن هفتم يا دورة قبل از ظهور اسلام و پايان سلطنت ساساني
دوم كليساي بعد از ظهور اسلام يعني از قرن هفتم الي قرن نوزدهم و ابتداي سلطنت سلسلة قاجار
سوم كليسا در دوران پادشاهي سلاطين قاجار و پهلوي
كليسا در ايران از قرن اول تا هفتم
براي اين كه ببينيم وضع ايران از لحاض دين و ايمان و مقام اجتماعي در دنيا در زمان تولد عيسي و قرن اول مسيحي چگونه بوده است بهتر است كمي به عقب برگرديم.
در سال 1800 قبل از ميلاد يكدسته از مهاجرين آرين از جنوب اروپا به ايران آمدندو در سال 1200 قبل از ميلاد دستة ديگري از تركية فعلي به ايران سرازير شدند و مذهبشان را كه پرستش الهة مخصوصي بود بنام “خدايي از وديك پانتئون ” (Vedic Pantheon of gods) با خودشان به ايران آوردند. اولين گروه از اين آرين ها مدها بودند كه در سال 612 قبل از ميلاد اولين حكومت واقعي را در ايران تشكيل دادند. پنجاه سال بعد سيروس كه بعدها ملقب به كورش شد مدها را مغلوب كرد و خودش سلسله هخامنشي را تأسيس نمود. از اينجا يعني با شروع سلطنت هخامنش و سلطنت شاهنشاهي ايران تاريخ مدون كشور ما شروع مي شود كه درست 25 قرن ادامه داشت. كورش كبير كه بحق لايق و سزاوار لقب كبير بود، سلسله هخامنشي را بقدري خوب پايه گذاري كرد كه از لحاظ تشكيلات وسعت هنر و اجراي قوانين عدالت و مخصوصاً آزادي مذهب و ايمان و عقيده هيچكدام از دولتهاي قبل از او به آن نمي رسيدند.
اولين منشور آزادي ملل بفرمان كورش كبير در حدود 550 سال قبل از ميلاد روي استوانه اي از گل پخته در محل اور در بين النهرين كشف شد كه مضمون آن فرمان آزادي ملتها است. در پي اجراي اين منشور بود كه يهوديان كه 70 سال در اسارت بابل بسر مي بردند آزاد شدند و بوطن خود بازگشتند.
مذهب رسمي يرانيان در اين زمان زرتشتي بود. زرتشت خودش از مدها بود و سعي كرده بود كه تغييراتي به مذهبي كه آرينها با خود به ايران آورده بودند بدهد. در ابتدا با او مخالفت شد و مجبور شد اول به افغانستان و از آنجا به خراسان برود. در آنجا از طرف شاه ويشتاسپا پشتيباني شد و مذهب زرتشت كه از ابتدا جنبة توحيد داشت در ايران رواج گرفت ولي با اينكه پيروان زرتشت از اول موحد بودند بقدري از ساير مذاهب آن زمان مثل برهمائي، يوناني و عقايد مجوسيان قاطي اين مذهب شد كه از صورت وحدانيت بيرون آمد. ولي پادشاهان زرتشتي هخامنشي تمام ملل مغلوب را در اجراي مراسم مذهبيشان آزاد مي گذاشتند و به عقايد آنان احترام مي گذاشتند. ايرانيان در آن زمان يزدان پرست و يكه تاز عرصه دنيا بودند. زرتشت پيامبر ايران سه اصل كلي هستي بخش آفريدگار جهان كه همانا سه اصل كلي پايه انسانيت ( انديشةنيك- گفتار نيك- كردار نيك) در دنياي بشريت است را پايه گذاري كرد.
اين وضع مذهب ايرانيان قبل از ميلاد مسيح و تا سال 200 ميلادي موقعيكه كليساي مسيح در ايران رسميت پيدا كرد وضع بهمين ترتيب بود.
عيسي مسيح در دوره حكومت اشكانيان در زمان فرهاد پنجم متولد شد. و در زمان اردوان سوم اشكاني دين مسيح در ايران رواج پيدا كرد. بيشتر تاريخ نويسان آغاز مسيحيت در ايران را از دوره اشكانيان و از قرن اول ميلادي ميدانند. پادشانان اشكاني مثل هخامنشيان پادشاهاني آزادمنش و آزادي دوست بودند. بنابر اين مانعي براي ورود مسيحيت بسرزمين ايران در آن زمان نبود. البته تاريخ دقيق ورود مسيحيت به ايران بوضوح معلوم نيست ولي با وجود اشكالات و ابهامات زياد مي شود مسيحيت در ايران را با داستان سه مجوسي كه براي زيارت مسيح در موقع تولد او به بيت الهم رفتند شروع كرد. آنها بعد از راهنمائي آن ستاره و زيارت طفل بوطن خود برگشتند و يقيناً مژده تولد او را به ايرانيان ديگر رساندند.
مرحله بعدي روز پنطيكاست يعني روز نزول روح القدس بود بطوريكه در كتا ب اعمال رسولان باب دوم آيه 9 مي خوانيم:
” پارتيان- ماديان- ايلاميان و ساكنان جزيره ( بين النهرين)” كه همه ايراني بودند و در آن روز سخنان يكي از حواريون مسيح را شنيدند و مسلماً وقتي به ايران برگشتند مژده نجات مسيح و نزول روح القدس را كه با چشم خودشان ديدند و شنيدند با خود به ايران بردند. شايد عده زيادي از ايشان در همانروز مسيحي شدند و حتماً از سه هزار نفري كه درآية 41 باب دوم اعمال رسولان ذكر شده كه ايمان آوردند و تعميد گرفتند عده اي هم از همين چهار گروه ايراني بودند كه آنجا حضور داشتند.
اشارات و روايات زيادي هم هست كه توما رسول عيسي مسيح در سر راه هندوستان در ايران توقف كرد. در هر صورت مسيحيت را در ايران مي توان از روز پنطيكاست دانست. در سال 220 ميلادي چندين دايره اسقفي در ايران وجود داشت. شهر نهراد سا كه در تركيه فعلي بنام لورفا است محل توقف كاروانها و پست و رابط بين شرق و غرب بود و از اينرو مركز مسيحيت شد و اين شهر در آنزمان جزو قلمرو حكومت ايران بود.
در زمان اشكانيان كه مسيحيان آزادي زيادي داشتند عده اي از مسيحياني كه در امپراطوري روم جفا مي ديدند به ايران فرار كردند و باعث تقويت و ترقي كليسا گرديدند و كليساي ايران را با كليساي امپراطوري روم بطور مخصوصي متحد ساختند. فقط مغان زرتشتي خيلي برضد مسيحيان اقدام مي كردند و همچنين اشخاص شمشون اسقف آريل را در سال 123 ميلادي شهيد نمودند و اين اولين شهيدي است كه تاريخ مسيحيت در ايران ثبت نموده است.
در اوايل قرن سوم يعني در سال 226 ميلادي تغيير بزرگي در سلطنت ايران صورت گرفت كه تأثير زيادي در وضع مسيحيان داشت. يك شخص ايراني بنام اردشير سراز بندگي پارتها پيچيد و سلسله ساساني را كه تا ظهور و استيلاي اعراب بر ايران دوام داشت تأسيس كرد.
اردشير از ابتداي سلطنتش تمام بتهاي مملكت را از بين برد و مغان و موبدان زرتشتي را به مقامهاي بلند رسانيد و حتي مقداري زمين و املاك به آنها بخشيد، و نيز فرمان داد كه آتشكده هاي خاموش را دوباره روشن كنند و نوشته هاي ديني زرتشت اوستا را جمع آوري كنند، همچنين دين زرتشت را دين رسمي ايران كرد و خود را رئيس اعظم اين دين مي دانست.
در زمان اردشير و جانشين او شاپور اول بواسطة وضع قوانيني كه غير زرتشتيان را محدود مي كرد ترقي كليسا به تأخير افتاد و ديري نگذشت كه در بين سالهاي 272 تا 275 در زمان پادشاهي بهرام اول جفاي سختي بر عليه مسيحيان و ساير مذاهب در ايران شروع شد و ماني نقاش هم كه در زمان شاپور اول در ايران ظهور كرده بود با بسياري از پيروان مسيح بقتل رسيد.
مسيحيت در زمان ساسانيان
با شروع سلطنت ساسانيان مسيحيان درايران وضع نابساماني پيدا كردند. تعداد دقيق آنها معلوم نيست ولي اغلب آنها بسيار تحصيل كرده و طبيب و عالم بودند. دلايل ناراحتي و نا امني مسيحيان در اين زمان چند چيز بود:
1- اول اينكه اردشير ساساني موسس اين سلسله نوه موبد بزرگ زرتشتيان بود كه مسئول آتشكده بزرگ استخر بود و بهمين دليل اردشير قدرت زيادي به موبدان زرتشتي داده بود.
2- دومين و بزرگترين عامل ناراحتي و جفائيكه بر مسيحيان در دوران سلطنت ساسانيان رسيد جنگ بين ايران و روم بود.
در زمان شاپور اول كه جانشين اردشير بود جنگ بين ايران و روم شروع شد. در اين جنگ شاپور غالب شد و والرين امپراطور روم و عده زيادي از همراهان او را اسير كرد و به ايران آورد. اين اسراء در شهري در خوزستان فعلي بنام گندي شاپور يا جندي شاپور جا گرفتند. عده اي از اين اسراء مسيحي بودند و ديميتريوس اسقف انطاكيه هم در بين آنان بود. شهر جندي شاپور بعدها مركز علمي و پزشكي ايران تا بعد از حمله اعراب بود و عده زيادي از پزشكان و علماي اين شهر مسيحي بودند. اولين اسقف مشهوري كه در كليساي ايران از او اسم برده شده شخصي بود بنام پاپا كه اسقف تيسفون پايتخت سلسله ساساني بود ( در حدود سال 300 ميلادي) پاپا سعي كرد قدرت و حدود دايره اسقفي ايران را تعيين كند ولي ساير اسقفان كه زرتشتي الاصل بودند با او مخالفت كردند و در جلسه شوراي اتحاديه كليساها كه در مدائن تشكيل گرديد ( 315 ميلادي) آنقدر بگومگو بر سر عقايدشان در گرفت كه پاپا سكته كرد و مرد و كارها و اقداماتش به نتيجه نرسيد.
مهمترين واقعه تاريخ اين زمان اوايل قرن چهارم در سال 323 ميلادي مسيحي شدن قسطنطين امپراطور روم بود كه مسيحيت را مذهب رسمي امپراطوري خودش اعلام كرد.
يوسيليوس تاريخ نويس معروف نوشته كه قسطنطين نامه اي به شاپور دوم نوشت و از او براي آزادي مسيحيان تشكر كرد و اظهار اميدواري نمود كه مسيحيت روزبروز در ايران پيشرفت كند. تا زمانيكه قسطنطين زنده بود همه چيز به خوبي گذشت ولي وقتي او در سال 337 فوت كرد رفتار شاپور دوم هم نسبت به مسيحيان ايراني تغيير كرد و آنها را خائن خواند. شاپور مي گفت مسيحيان از دولت روم كه همدين و هم عقيده آنهاست طرفداري مي كنند و آنها را دوستان مخفي امپراطوري روم مي دانست.
در سال 340 ميلادي سه سال بعد از فوت قسطنطين شاپور دوم بشمعون برسبع اسقف تيسفون پايتخت ساساني پيغام داد كه از اين به بعد مسيحيان بايد دو برابر ماليات بپردازند. شمعون اين دستور را اجرا نكرد. او را به دربار شاپور احضار كردند و به او مهلت دادند كه اين دستور را انجام دهد ولي او گفت من فقط شبان گله خداوندم نه ماليات بگير. او گفت جمع كردن ماليات كار او نيست و گذشته از اين مسيحيان فقير و بي چيزند و استطاعت پرداخت ماليا مضاعف را نداند. شاپور بعد از شنيدن جواب شمعون غضبناك شد و گفت شمعون مردمان خويش را بضد من ياغي كرده و از قيصر كه هم ملك ايشانست اطاعت مي كند. بنابراين فرمان توقيف شمعون و انهدام نمازخانه ها را داد و بدين طريق دستور جفاي مسيحيان شروع شد و تا مرگ شاپور كه 40 سال طول كشيد ادامه پيدا كرد. اجراي فرمان پادشاه با موبدان و مغان زرتشتي بود كه مي گفتند: مسيحيان تعليمات مقدس ما را خراب كرده اند و مردمرا تعليم مي دهند كه فقط يك خدا را عبادت نمايند و به خورشيد و آتش احترام نمي گذارند. متأسفانه يهوديان هم با موبدان و مغان همكاري مي كردند و آنان را تسليم رؤساي دولتي مي كردند و رؤسا هم منتهاي سعي خود را مي نمودند كه مسيحيان را به انكار وادار كنند ولي موفق نمي شدند و در نتيجه وقتي از ايمان خودشان دست بر نمي داشتند يا سنگسار مي شدند ويا طعمه شير مي گشتند و يا بتدريج پاره پاره مي شدند و يا بطريق هولناك ديگري مضروب شده و بقتل مي رسيدند. دليري مسيحيان در اين موارد باعث ايمان آوردن بعضي از تماشاچيان مي شد. وقتي شمعون كاتونيكوس توقيف و گرفتار شد او را با نظاميان بمحل سكونت شاپور به شوش ( شوشتر امروزي) آوردند. شمعون بحضور پادشاه بخاك نيفتاد، شاپور بدتر غضبناك شد و گفت هر چه بتو نسبت داده اند درست است تو كه به من احترام نمي گذاري و بخاك نمي افتي و از دادن ماليات مضاعف هم خودت خود داري ميكني و هم از هم مسلكانت دريافت نمي كني! پس حالا اگر مي خواهي كشته نشوي خورشيد را عبادت نما. شمعون در جواب گفت چگونه خورشيد را كه عقل و فهم ندارد عبادت كنم؟ باز شاپور به وي گفت: روا نيست كه فقط براي لجاجت در عقيده خودت باعث مرگ بسياري شوي. برو خورشيد را كه بوسيله آن همه چيز زندگي مي كند عبادت كن. شمعون در جواب گفت: از مرگ ترسان نيستم براي من و ساير مسيحيان مرگ بركتي خواهد بود،خداوند تاج حيات را نصيب ما خواهد گردانيد. روز بعد كه جمعةالصليب بود بار ديگر شمعون را احضار كرد و گفت: فقط يك دفعه خورشيد را عبادت نما! شمعون سالخورده جواب داد: نمي توانم به دشمنانم فرصت دهم كه بگويند در دقيقه آخر ايمانش ضعيف شد و عبات بت را بر خداي واحد حقيقي ترجيح داد. آنگاه پادشاه چون موفق نشد او را وادار به انكار كند دستور قتل او را صادر نمود. ( 339 ميلادي) شب آخر در زندان انجيل را گرفت و بصد نفر ديگر كه قرار بود كشته شوند راجع به صليب مسيح و زحمات او و هم راجع به پولس صحبت كرد و گفت امشب آخرين روز زندگي ما در اين دنياست و فردا همه در حضور مسيح خواهيم بود. بعد عشاء رباني بهمه داد و صبح وقتي يكي يكي كشيشان را سر مي بريدند بهر يك از آنها مي گفت چند دقيقه چشمت را ببند و بعد در حضور مسيح خواهي بود. و چون خودش آخرين نفر بود كه سر بريده شد خدا را اول شكر كرد كه هيچ كس ايمانش را انكار نكرده و بعد شكر كرد كه خداوند آنها را لايق اين شهادت دانسته كه روز جمعةالصليب شهيد شوند. در همانروز شمعون با 5 اسقف و صد كشيش مسيحي كه در زندانهاي شهر اسير بودند بقتل رسيدند. (341 ميلادي) تاريخ كليساي قديم بقلم دكتر ميلرص 279.
اسامي 16000 نفر كه در اين زمان جان خود را در راه مسيح دادند در تاريخ ثبت گرديده، اگر چه عده مسيحيان ايراني بسيار بود باز بهيچوجه در تاريخ ديده نشد كه مسيحيان براي دفاع از خود شمشير كشيده باشند. مسيحيان با شجاعت بينظيري باستقبال مرگ مي رفتند و افتخار مي كردند كه تا به مرگ نسبت به منجي خودشان امين مانده اند. استقامت مسيحيان شاپور را بسيار خشمگين ساخت و حكمي براي جفاي عموم مسيحيان امپراطوري خود صادر كرد. اعلاميه شاپور بدين شرح صادر شد:
اين مسيحيان كه در مملكت ما زندگي مي كنند از قيصر روم طرفداري مي نمايند و دشمنان ما هستند. بعد از اين اعلاميه مدت ده روز مسيحيان قتل عام مي شدند و مردان و زنان و اطفال بسيار شربتر مرگ را چشيدند، خواهر شمعون كاتوليكوس هم در جزو اين اشخاص بود. و مرتباً كشيشان و اسقفان بعد از چندين ماه زنداني شدن بقتل مي رسيدند. در سال 342 شاهدوست كاتوليكس كه جانشين شمعون بود با 128 كشيش بعد از 5 ماه حبس بقتل رسيدند.
بارباشيمي (Bar Bashimi ) كاتوليكوس سوم هم در سال 345 بعد از يازده ماه، كه زنداني بود بقتل رسيد. در همانسال 345 ميلادي 120 كشيش ديگر نيز بقتل رسيدند.
در نتيجه اين جفا تا 20 سال بعد ديگر كسي براي اشغال مقام كاتوليكوس انتخاب نشد. اين جفا در تمام قسمتهاي ايران بشدت ادامه داشت. در سال 360 ميلادي شاپور يكي از شهرهاي بين النهرين را از روميان گرفت و 9000 اسير از آنجا به خوزستان آورد. شاپور فرمان داد كه 300 نفر از بزرگان اين مسيحيان را بدشت حاصلخيزي ببرند و در آنجا از طرف پادشاه اعلام كنند كه چنانچه مسيح را انكار كند و مذهب پادشاه را قبول كنند زمين مذكور براي سكونت به آنها بخشيده خواهد شد. اسقف بهمه موعظه نمود تا در ايمان ثابت بمانند، 275 نفر اعتراف نيكو كرده اعدام گرديدند فقط 25 نفر انكار كردند و زنده ماندند ولي بسياري از اين دسته اسراي مسيحي كه به امر شاپور بنواحي شرقي ايران فرستاده شدند در انتشار مسيحيت در اين نقاط كمك بزرگي كردند. بالاخره در سال 1379 ميلادي شاپور وفات كرد و با مرگ وي جفاي هولناك مسيحيان به پايان رسيد. كليساي ايران تا به ابد مفتخر است كه با كمال صبر اين آزمايش آتشين را متحمل گرديد و مسيح منجي خود را انكار ننمود و حتي در موقعيكه جفا با نهايت شدت ادامه داشت كليسا پيشرفت مي نمود. و از بت پرستان و زرتشتيان مرتباً ايمان مي آوردند.
يزدگرد
در سال 399 ميلادي يزدگرد اول به سلطنت رسيد و در اوايل سلطنت نسبت به مسيحيان مهربان بودو حتي بعضي فكر مي كردند و اميدوار بودند خودش هم تعميد بگيرد و مسيحي شود! امپراطور روم اركاديوس شخصي را بعنوان سفير بدربار يزدگرد فرستاد تا باو تبريك بگويد . اين سفير كه نام او ماروتا بود از دو جهت مورد توجه و لطف يزدگرد قرار گرفت يك اينكه اصلاً اهل بين النهرين و شرقي بود دوم اينكه پزشك بود و يزدگرد را از مرضي شفا داد و او را فوق العاده خشنود وممنون ساخت. ماروتا هم كه شخصي روحاني و اسقف بود فرصت را غنيمت شمرد و دو تقاضا از پادشاه براي مسيحيان استدعا كرد. يكي اينكه فرمان آزادي كليساي ايران اعلام گردد دوم اينكه اجازه تشكيل شورائي براي تنظيم امور كليسايي داده شود و هر دو تقاضاي او اجابت گرديد، ماروتا فوراً اسقفي بنام اسحق انتخاب كرد و با كمك او كليساهاي ايران را سرو صورت داد و اعضاي پراكنده را جمع كرد. فرمان آزادي مسيحيان در سال 409 صادر شد. بنابراين بعد از 300 سال براي اولين دفعه كليساي ايران برسميت شناخته شد.
به پيشنهاد ماروتا شورائي از اسقفان ايران تشگيل گرديد تا كليساها را سروسامان دهند و تشكيلات جديدي براي كليساهاي ايران بوجود آورند. شاه با تشكيل اين شورا موافقت كرد و بوسيله قاصدان سريع خود به حكام فرمان داد تا تمامي اسقفان را بفوريت به تيسفون اعزام دارند. در سال 410 ميلادي اين شورا در تيسفون تشكيل گرديد.
بدستور پادشاه دو نفر از درباريان در شورا حاضر شدند و فرماني را كه سال قبل براي آزادي مسيحيان صادر شده بود تصديق نمودند و اعلام داشتند كه پادشاه اسحق اسقف تيسفون را برياست كل كليساي ايران مقرر گردانيده و حاضر است كه مصوبات اين شورا را با قوه سياسي اجرا نمايد. بنابراين اسقفان قوانيني براي اداره كليساهاي ايران ترتيب دادند كه عمده آنها از اين قرار است.
1- براي هر شهري يك اسقف كافي است و براي تعيين هر اسقف لازم است كه سه اسقف در دستگذاري حاضر باشند.
2- عموم مسيحيان ايران موظف هستند كه اعياد ميلاد و قيام را در مواقع معين نگاه دارند.
و تعدادي قوانين ديگر. پادشاه مصوبات شورا را قبول كرد و نسبت به مسيحيان خيلي مهربان بود.و در روز عيد قيام كه آخرين روز شورا بود جشني برپا كردند كه در شعف و سرور نظير آن تاكنون بين مسيحيان ايراني ديده نشده بود.
دو مسئله باز باعث نگراني كليساي ايران بود كه خطرات زيادي براي كليسا پيش آورد. در شوراي سال 410 ميلادي مسئله اي كه باعث نفاق بين كليساها شد اين بود كه عده اي عقيده داشتند كه كليساي ايران بايد بكلي با كليساي غرب قطع رابطه كند كه مورد تهمت طرفداري از روم و غرب قرار نگيرد ولي عده اي مايل به وابستگي كليساي ايران به امپراطوري روم بودند. اسقفاني كه در شوراي مدائن در سال 410 ميلادي حاضر شدند اغلب از ولايات نزديك بين النهرين بودن و اسقفان فارس و نواحي خليج و تبريز و نيشابور و شهر ري ( تهران) و عده اي ديگر كه به مدائن نزديك نبودند حضور نداشتند. بنابراين اختلاف بين همان عده اي بود كه حاضر بودند. دسته اي از آنها عقيده داشتند كه اعتبار كليساي ايران بسته به اين دارد كه وابسته به امپراطوري روم و كليساي غرب باشد و عده اي ديگر مي گفتند كه تمام بدبختي ها در نتيجه وابستگي به غرب است و بعلت همين وابستگي بوده كه شاپور دوم اعلاميه اي صادر كرد كه مسيحيان از امپراطوري روم طرفداري مي كنند و دشمنان ما هستند.
مسئله دوم در اين شورا اين بود كه مسيحيان حاضر در جلسه مخالف تعيين رئيس كليسا از طرف پادشاه بودند و مي گفتند كه اين كار خطرات زيادي دارد و براي كليسا صحيح نيست كه امورش نحت نظر پادشاه غير مسيحي اداره گردد.
دفعه دومي كه ماروتا سفير روم به ايران آمد نامه هائي به همراه آورده بود كه مربوط به اتحاد كليساهاي شرق و غرب بود و آنها را ترجمه كرده به يزدگرد داد. او هم كه مايل بود در مملكت صلح باشد از اين نامه ها استقبال كرد و آنها را تأييد نمود و همين امر سبب شد كه موبدان و مجوسيان با او غضبناك شدند ولي يزدگرد خوب مي دانست كه اگر قدرت زيادي به موبدان داده شود براي تاج و تخت او زيان آور است. توجه يزدگرد به مسيحيان و دوستي او با دولت روم در داخل مملكت با مخالفتهاي زيادي روبرو شد. موبدان زرتشتي از اينكه مسيحيان ازادي داشتند كه بشارت دهند و روزبروز تعداد ايمانداران زياد مي شد عصباني و ناراحت بودند تا اينكه يزدگرد فوت كرد و در زمان سلطنت بهرام پنجم بهانه خوبي به دستشان افتاد و آن بهانه اين بود كه در خوزستان عده اي از مسيحيان يك آتشكده زرتشتيان را بآتش كشيدند و با اين كار و اين اقدام مجدداً جفا و تعدي به كليساها از سر گرفته شد و عده زيادي مجبور به فرار از ايران شدند. اين عده به امپراطوري روم پناه بردند و در سال 421 بهرام پنجم از دولت روم خواست كه مسيحيان فراري را به ايران برگرداند و اين را بهانه براي جنگهاي مرزي قرار داد ولي يكسال بعد معاهده اي بين دو دولت امضاء شد كه بموجب آن زرتشتيان در روم و مسيحيان در ايران تحت حمايت قرا گيرند. بعد از اين معاهده كليساي ايران تصميم گرفت كه دعاوي خود را بعد از اين به روم ارجاع نكنند و خودشان اختلافات را حل كنند و اگر مسئله شخصي پيش آمد فقط بايد به پيشگاه مسيح ببرند و از اين تاريخ بود كه كليساي ايران استقلال پيدا كرد.
يكي از اشكالات كليساي ايران در آن زمان مشكل زبان بود. در ابتدا انجيل در ايران بزبان سرياني كه زبان رسمي شهر ادسا و آريل ( بين النهرين) بود موعظه مي شد و با اينكه عده زيادي از ساكنين ايران و حتي بين النهرين پهلوي زبان بودند تا مدتي فقط بزبانهاي فوق انجيل موعظه مي شد ولي كتب و سرودهاي زيادي براي مسيحيان ايراني بزبان پهلوي نوشته شده بود.
بي سواد بودن عامه، نداشتن انجيل بزبان رسمي خودشان و بيخبر بودند از اصول صحيح مسيحيت سبب شده بود كه ايمانداران نمي توانستند عقيده راسخي از خود داشته باشند و تنها تحت تأثير پيشوايان خود بودند.
پيش از انعقاد شوراي مدائن در سال 410 ايرانيان مسيحي اعتقاد نامه جالبي به اين مضمون داشتند:
مسيحي بايد معتقد باشد به خدا يعني خداوند همه كه آسمان و زمين و دريا و هر چه را كه در آنهاست آفريد. او انسانرا بصورت خود آفريد- شريعت را به موسي داد- روح خود را در پيغمبران دميد و بعد مسيح خود را به دنيا فرستاد. مسيحي بايد به قيامت مردگان و به امر تعميد معتقد باشد. اين است ايمان كليساي خدا.
كليساي ايران در قرن پنجم
در ابتداي قرن پنجم كليساهاي روم مشغول كشمكش و اختلافات عقايد بودند و امپراطوران مجبور بودند پي در پي شوراهاي كليسائي را براي رفع اين اختلافات تشكيل دهند. اول شورا نيقيه بود كه مفاد آنرا كليساي ايران پذيرفت وبعد اختلاف بين سانيل اسقف اسكندريه و نستوريوس اسقف قسطنطنيه بود كه پيروان او در ايران و قسطنطنيه مستقر بودند. در سال 341 شوراي افسس به امر امپراطور براي رفع اختلافات اين دو عقيده برپا شد و سرانجام به تبعيد نستوريوس خاتمه پيدا كرد. نستوريوس در ايران پيروان زيادي داشت و يكي از اعتقادات پيروان او جدائي كامل بين جنبه بشري و جنبه الهي شخص مسيح بود. معتقدين به اين عقيده بقدري با افراط اهميت به حقيقت جنبه بشري مسيخ مي دادند كه اشتباهاً آنرا از جنبه الهي جدا مي دانستند و خطر آن مي رفت كه بعقيده ايشان مسيح دو شخصيت جدا داشته باشد. اسقفان شوراي افسس در سال 431 ميلادي تعليم دهنده اين اعتقاد يعني نستوريوس را محكوم نموده و گفتند:
كلمه خدا كاملاً در رحم مريم با جنبه بشري متحد گرديد و فقط يك شخصيت از آن پيدا شد.
مجبوراً شوراي ديگري در سال 429 در افسس تشكيل گرديد كه به مغلوب شدن و محكوم كردن نستوريوس انجاميد و عقايد كليساي غرب بتصويب رسيد.
بتدريج يزدگر كه ابتدا كمال دوستي را با مسيحيان داشت كم كم با ايشان بضديت پرداخت و علت اصلي آن حسادت مغان و موبدان زرتشتي بود. يزدگرد در سال 420 در اثر لگد اسبي وفات يافت و بتصويب مغان پسرش بهرام گور بسلطنت رسيد. بهرام به مغان و روساي دين زرتشت اقتدار كامل براي جفاي مسيحيان داد، مغان هم نمازخانه ها را مي كردند و هر كدام از پيروان مسيح را پيدا مي كردند مغذب مي ساختند و بطريق هولناكي بقتل مي رساندند. بعضي را زنده زنده پوست مي كندند. بعضي را در ميان موشهاي صحرائي گرسنه مي انداختند تا طعمه آنها شوند. زحمات و عذاب مسيحيان بقدري زياد بود كه بسياري از آنان مجبور شدند از سرحد ايران خارج شوند و به مملكت روم پناه برند. بهرام از امپراطور روم خواست كه فراريان را برگرداند، امپراطور قبول نكرد و مجدداً جنگ بين ايران و روم شروع شد و در سال 423 بالاخره جنگ بين دولتهاي ايران و روم خاتمه يافت دولت روم پيروز شد و در عهد نامه اي كه بين دولتها منعقد شد قيد كه دولت ايران آزادي عقيده به مسيحيان بدهد و امپراطوري روم هم زرتشتيان را در عقيده آنان آزاد بگذارد.
گرچه بسياري از مسيحيان حتي بعد از معاهده بين ايران و روم به قتل رسيدند ولي چون اسقف يكي از شهرهائيكه متعلق بروم بود ديد اسراي ايراني را سربازان رومي به غلامي مي برند تمام ظروف طلا و نقره كليسا را فروخت و 7000 نفر از اسراي ايراني را كه مسيحي بودند پس خريد، تمام لوازم سفرشان را تهيه كرد و آنها را نزد بهرام پادشاهشان فرستاد. بهرام وقتي رفتار محبت آميز اين اسقف را ديد كه با دشمنان خود اينطور رفتار كرد متأثر شد و بجفاي مسيحيان در ايران پايان داد.
در سال 438 يزدگرد دوم جانشين پدرش بهرام گور شد و در ابتدا با مسيحيان با مهرباني رفتار مي كرد ولي بعد از هشت سال بدلايلي كه هنوز هم روشن نشده التفات وي تبديل به تنفر گرديد و مسيحيان با جفاي بسيار سختي دست بگريبان شدند. اين جفا در كركوك كه شهري است نزديك موصل از همه جا سخت تر بود بطوريكه چند روز پي در پي مسيحيان ايراني را بر روي تپه پشت شهر مي كشتند و در روزهاي 24 و 25 ماه آگست، 446 نفر ازمسيحيان سرشناس، اسقفها و رهبران كليسا را در كركوك بطرز فجيحي كشتند.اين جفا ها به تدريج به يهوديان و ارامه هم سرايت كرد و بقدري وحشيانه بود كه تا امروز اثر ان در ذهن مسيحيان باقيمانده و سالي يكدفعه مسيحيان كركوك د رآنجا جمع مي شوند و بيادگار ايمانداراني كه قريب به 1500 سال پيش در راه مسيح شهيد شدند مجلس عبادتي نگاه مي دارند.
بعد از يزدگرد و دو سال رقابت و جنگ جانشينان بالاخره فيروز يا پيروز بسلطنت رسيد و مدت 28 سال از سال 456 تا 484 ميلادي سطلطنت كرد. در اين زمان مشاور اصلي او يك شخص مسيحي بود بنام بارسوما كه اسقف شهر نصيبين بود. او از شاگردان مدرسه ادسا كه در خاك روم است بود. شاگردان زيادي از جمله بارسوما بدانجا رفته بودند و عقايد مغرب زمين را با عقايد كليساهاي ايران مربوط مي ساختند و وقتي بوطن خود برمي گشتند بدرجه اسقفي مي رسيدند و بتعليم اعتقاداتي كه در ادسا تحصيل نموده بودند مي پرداختند. يكي از اعتقادات اين شاگردان كه قبلاٌ هم به آن اشاره شد جدا كردن جنبه الهي مسيح و جنبه شخصي او بود.
روزي بارسوما به فيروز گفت: اگر مي خواهيد رعاياي مسيحي شما حقيقتاً بشما بستگي داشته باشند بمن اجازه دهيد تا همه آنها را نسطوري گردانم، بدينطرتيب هم از كليساي امپراطوري روم كه از نسطوريان تنفر دارند جدا مي شوند و هم رعاياي امين و با وفاي شاه خواهند بود.
فيروز اين پيشنهاد را تصويب كرد و بارسوما با يكدسته لشگر شاه عازم سفر شد تا از تمام كليساها بازديد بعمل آورد و همه را نسطوري گرداند. بسياري از مسيحيان اصلاً موضوع عقيده نسطوريت را نفهميده قبول كردند و آنهاييكه درك كردند و در قبول آن مقاومت نمودند با قواي نظامي مجبور بقبول آن شدند. بدينطور نسطوريت اعتقاد رسمي كليساي ايران گرديد و جدائي كليساهاي شرق و غرب در شوراع داديشوع هم به تصويب رسيده بود بدرجه كمال رسيد.
در سال 489 ميلادي ادسا كه عقايد نسطوري را تعليم مي داد به امر امپراطور روم بسته شد و معلمين و شاگردان اين مدرسه همه به نصيبين آمدند و بارسوما از آنها استقبال و نگهداري كرد و در همان شهر نصيبين مدرسه ديگري تأسيس كرد كه شهرتش بمراتب از مدرسه ادسا بيشتر گرديد. شاگردان اين مدرسه همه با هم زندگي مي كردند و با هم بتحصيل كتاب مقدس و دعا و كار مي پرداختند و بعد از اتمام دوره سه ساله مدرسه براي تعليم و موعظه كلام بتمام نقاط ايران مي رفتند. تأسيس اين مدرسه بزرگترين خدمتي بود كه بارسوما بكليساي ايران كرد زيرا بيشتر اين اسقفان و كشيشان براي خدمت و بشارت كلام بسرتاسر ايران مي رفتند و مسيحيت را انتشار مي دادند. يكي از اي همين مبشرين شخصي بود بنام سبا كه فرزند يكنفر زرتشتي متعصب و متمول و شريف بود. سبا نزد دايه مسيحي پرورش يافت و وقتي بسن بلوغ رسيد تعميد گرفت. پس از مرگ پدرش تمام دارائي خود را به فقرا داد و عازم سفر شد تا انجيل را بشارت دهد. اول به هالي رفت و تمام اهل اين شهر و حتي خود موبد آنجا را تعميد داد و نمازخانه اي در اين شهر برپا كرد. بعد با چند تن از رفقاي مسيحي بكوهستان كردستان رفت. كردها اول اين مبشرين را اسير كردند ولي چون فصاحت عجيبي در موعظه كلام آنها و معجزاتي از آنان ديدند متأثر شده مسيحيت را قبول كردند و كليسائي بين آنان تأسيس شد. سبا كشيشي براي آن كليسا تعيين كرد و با رفقايش بدشت فرات رفت، تمام بتخانه ها را خراب كرد و بجاي آنها نمازخانه برپا نمود. و بالاخره در سال 487 ميلادي درگذشت. مسلماً تعداد زيادي از مبشرين ديگر كه ما اسمشان را نمي دانيم نظير سبا بوده اند كه با جديت تام در آنزمان انجيل مسيح را در روستاها و شهرهاي ايران و تركستان بشارت داده اند و كليساهاي متعددي بنا كرده اند.
بعد از فوت فيروز آكاسيوس بمقام كاتوليكوسي رسيد. او هم از شاگردان همان مدرسه ادسا بود و قاعدتاً نمي بايستي اختلافي با بارسوما پيش مي آمد ولي متأسفانه نزاع و دودستگي ايجاد شد و بهمين دليل شورائي در سال 485 در بيت اداراي تشكيل شد كه در آن بارسوما محكوم شد ولي اختلافات تا فوت آكاسيوس ادامه پيدا كرد. درسا 496 قباد جانشين فيروز كمك كرد تا عده اي كه ايجاد اختلاف مي كردند توقيف شوند و يكرنگي و اتحاد در كليسا برقرار گردد.
در زمان سلطنت قباد شخصي بنام مزدك ظاهر شد و ادعا كرد از طرف خدا آمده تا اصلاحاتي در دين زرتشت بنمايد و عقايد جديدي تعليم دهد. بعضي از عقايد او از اينقرار بود: املاك بايد با كمال مساوات بين مردم تقسيم شود، ازدواج بايد از بين برود و هيچكس حق ندارد زني را از آن خود بداند، حيوانات مقدس اند و خوردن گوشت گناه است. مزدك با اين قبيل تعليمات خيلي زود پيشرفت كرد و بيشتر جوانان و فقرا او را پيروي مي كردند.
بعد قباد پسرش انوشيروان عادل جانشين وي گرديد و در اوايل سلطنت خود تمام پيروان مزدك را كه در حدود 000/ 100 نفر بودند در اندك مدتي بقتل رسانيد.
در تمام مدتيكه زرتشيان و موبدان آنها سرگرم جنگ و جدال با مزدكيان بودند،مسيحيان تقريباً امنيت داشتند ولي متأسفانه در داخل كليسا اختلافات و نزاع و كشمكشهاي زيادي وجود داشت و در نتيجه رقابت دو كاتوليكوس كه هر يك خود را رئيس كليساي ايران مي دانستند پيش آمد و اين ناآراميها مدت سي سال طول كشيد. تا بالاخره شخصي بنام مارابا در سال 540 ميلادي بماقم كاتوليكوس رسيد. مارابا از يك خانوانده معروف زرتشتي و جزو مغان بود بعلاوه نايب الحكومه بيت آرماي بود. او روزي ميخواست با قايق از رود دجله عبور كند ديد يكنفر جوان محصل مسيحي در قايق نشسته است، مارابا نخواست با او بنشيند و فرمان داد تا ويرا بيرون كنند. جوان با كمال آرامي بيرون مي رود كه ناگهان طوفان عظيمي حادث مي شود كه مانع از حركت قايق مي گردد. مارابا از كرده خود پشيمان مي شود و جوان را بقايق مي خواند و بمحض ورود او بقايق طوفان برطرف مي شود. مارابا از رفتار خشن خود نسبت بجوان مسيحي معذرت مي خواهد ولي جوان بدو مي گويد كه مسيحي در هيچ موردي بغض يا كينه در دل خود نگاه نمي دارد. اين سخنان بدل مارابا نشست و صحبت خود را با جوان ادامه داد و وقتي بمدائن رسيد در مسيحيت تعليم گرفت و از همه مقامات خود دست كشيد و تعميد گرفت. بعد به مدرسه مسيحي نصيبين رفت و بعد از اتمام تحصيلاتش به قسطنطنيه و اورشليم و مصر سفر كرد و به ايران برگشت و در مدرسه نصبين به تعليم پرداخت.در سال 540 ميلادي اسقفان از او درخواست كردند كه مقام كاتوليكوسي را بپذيرد و كليساي ايران را مرتب و منظم گرداند، مارابا چون خطرات و زحمات اين مقام را مي دانست ابتدا راضي نبود ولي حس اداي وظيفه او را وادار بقبول اين مسئوليت كرد و فوراً بعد از انتصاب بمقام كاتوليكوس با كمال جديت به ترتيب و تنظيم كليسا پرداخت و با همراهي چند اسقف با هم رقابت مي كردند اسقفان لايق را بخدمت بگمارند.مسيحيان در هر كليسا با خوشحالي دستورهاي مارابا را قبول مي كردند و مرتباً مارابا با نامه و مراسلات با آنها درتماس بود. مارابا اختلافات را از بين برد و بقولي همه زخمها را در كليسا شفا داد. بزرگواري و وطن پرستي او توجه شماره را جلب كرد و دوست مورد اطمينان انوشيروان شد. دوستي او با شاه حسادت موبدان را تحريك كرد كه بزودي او را متهم و محكوم كردند. در اين زمان كه مارابا كاتوليكوس ايران بود بعد از 60 سال مجدداً جنگ بين ايران و روم شروع شد. انوشيروان لشگر بسوريه كشيد و شهر انطاكيه را كه ثروتمندترين و قشنگترين شهرهاي مشرق بود به آتش كشيد و گروهي از ساكنين آنجا را به ايران آورد و انطاكيه جديدي نزديك مدائن براي آنها ساخت.
باوجود زحماتيكه مسيحيان ايران سالها براي جدائي كليساي شرق و غرب كشيده بودند، مجدداً اين اشكالات تجديد شد و مغان زرتشتي به قتل و آزار مسيحيان پرداختند و دو اسقف شريف كه يكي از آنها از صاحب منصبان بزرگ شاه بود را بقتل رساندند. اين جفا 5 سال طول كشيد و بعد از 5 سال در سال 545 بپايان رسيد.
در زمان جفاي كليسا انوشيروان براي جنگ از مدائن خارج شده بود، رئيس مغان مارابا را توقيف كرد به اين دليل كه او دين زرتشت را ترك كرده بود و زرتشتيان را براي قبول مسيحيت دعوت مي نمود و بدون اينكه فرصت دفاعي بدو بدهند او را مستوجب هلاكت دانست. مارابا به شخص شاه مراجعه كرد و وقتي بحضور شاه حاضر شد موبدان ويرا دشمن دين مملكت خوانده از انوشيروان خواستند كه او را بقتل برساند. مارابا گفت: من مسيحي هستم و ايمان خود را موعظه مي كنم، و مي خواهم هر كس كه مي خواهد آزادانه با ميل خود ايمان آورد نه از روي اجبار، من هيچكس را مجبور نمي كنم.
مطابق قوانين دولتي متمردين دين زرتشت محكوم به اعدام بودند و اين اعتراف براي قتل او كافي بود. ولي در آنزمان قدرت مسيحيان در ايران بقدري زياد شده بود كه شاه در قتل رئيس آنها ترديد داشت،موبدان براي رفع ترديد شاه كوشش كردند تهمتهاي ديگري به مارابا نسبت دهند،از جمله گفتند: او بدين زرتشت توهين كرده، تعليم مي دهد كه ازدواج با دختر و خواهر و زن پدر و عمه كه مطابق قانون زرتشت حلال و مشروع است، ممنوع گردد. مارابا در جواب گفت كه او قانون خدا را اطاعت مي كند نه قانون زرتشت را.
بهرحال انوشيروان به او پيشنهاد كرد كه اگر او از قبول زرتشتيان به كليسا امتناع ورزد و ازدواج مشروع دين زرتشت را مجاز بداند او را آزاد خواهد كرد. مارابا به اين امر راضي نشد و به امر شاه او را بزندان انداختند و از ترس شورش مسيحيان او را بمكان دور افتادهاي در كوهستان ( شايد تخت سليمان كه 15 فرسخ در جنوب درياچه اروميه است) تبعيد كردند.در ابتدا خيلي با او بسختي رفتار كردند ولي بعد انوشيروان اجازه داد كه مارابا در خانه شخصي خود باشد و دوستانش او را ملاقات كنند. مارابا مدت 7 سال در اينمكان بسر برد، زندان او مركز كليساي ايران گرديده بود و مردم دسته دسته براي اقرار بگناهان، براي حل مسائل كليسائي و جماعتي براي دستگذاري شدن و بركت يافتن از اين پيشواي مقدس بديدنش مي آمدند. بدين ترتيب او با ملاقات با ايمانداران و ارسال نامه كليساي ايران را اداره مي كرد.
مارابا بعد از 9 سال به امرشاه آزاد شد. مارابا در سال 552 بر اثر بيماري درگذشت. گرچه مارابا با شمشير كشته نشد ولي سالهاي پرزحمت زنداني بودن و محاكمات جوبجور بنيه و طاقت او را از بين برد و مي توان گفت كه در راه عيسي مسيح شهيد شد. او قرباني زنده كليساي مسيح شد.
بعد از انوشيروان پسرش هرمز چهارم بسلطنت رسيد ولي بسيار بي لياقت بود و مملكت در اين زمان از لحاظ اقتصادي و جنگهاي پي درپي با روم بسيار ضعيف شده بود و زمان كاملاً رسيده بود كه اعراب بطرف ايران سرازير شوند. آخرين پادشاه ساساني يزدگرد سوم بود كه به بلخ فرار كرد و در آنجا كشته شد.
كليسا در ايران در آخر قرن ششم شبيه به تشكيلات دولتي بود و كاتوليكوس يكي از رؤساي بزرگ مملكتي محسوب مي شد و بعد از موبد موبدان او اولين بود. معمولاً كاتوليكوس از طرف شاه انتخاب مي شد گرچه بسياري از اشخاص معروف و متنفذ ايران تا قرن ششم مسيحي شدند ولي مسيحيت بيشتر در ميان كسبه و صنعتگران پيشرفت كرده بود. در زمان رياست مارابا رئيس تجار، رؤساي صنعتگران، زرگران، حلبي سازان همه مسيحي بودند. در نظام ادارات دولتي و بعضي اوقات در دربار پادشاهان كارهاي مهمي به مسيحيان محول مي شد. انوشيروان و خسرو پرويز هر دو زنان مسيحي داشتند و خسروپرويز بطور غير مستقيم اظهار ايمان مي نمود. بغيير از انوشه زاد يك پسر ديگر انوشيروان هم تعميد گرفت و اسقفي كه او را تعميد داد بامر شاه بقتل رسد. گرچه هنوزمذهب زرتشت از مسيحيت قويتر بود باز مسيحيان اميدوار بودند كه طولي نخواهد كشيد كه نور مسيحيت سرتاسر ايران را روشن خواهد كرد ولي بدبختانه استيلاي اعراب در اول قرن هفتم مانع انجام اين آرزو شد.
مسيحيان ايراني تا قبل از استيلاي اعراب از جدي ترين مبشرين تاريخ مسيحيت بوده اند و نمونه هاي زيادي از فداكاري آنها در راه بشارت انجيل مسيح در تاريخ نوشته شده است و در اثر كار اين مبشرين بيش از 20 اسقف در شرق رود جيحون مشغول به كار بودند.
مسيحيان ايراني غير از تركستان به عربستان و هندوستان هم مسافرت مي كردند و به انتشار مسيحيت مي پرداختند. در بين قبائل عرب مخصوصاً مسيحيت رواج پيدا كرده بود و حتي بعضي از شعراي عهد جاهليت مسيحي بوده اند و شيوخ قبايل عرب از پيشرفت مسيحيت بين قبيله هاي اعراب با اطلاع بودند. در جنوب هندوستان كليسائي بنام مارتوما وجود دارد كه تاريخ آن بسيار قديمي مي باشد و مسلماً در رابطه با اين كليسا در قرن ششم مسيحياني در آن شهر بوده اند و كليساهاي هندوستان تحت نظر كاتوليكوس ايران اداره مي شده است و مسيحيان عربستان هم كاتوليكوس ايران را رئيس خود مي دانستند و اسقفان و كشيشان قبيله هاي ربيعه، بيرا، قسان تغلب و غيره توسط كارتوليكوس مدائن انتخاب و تعيين مي گرديدند.
اغلب مسيحياني كه به تجارت مشغول بودند به ممالك اطراف و مخصوصاً هندوستان مسافرت مي كردند و عقيده خود را با كمال جديت منتشر مي كردند، بعلاوه در مواقع جفاهاي شديد عده اي از مسيحيان براي امنيت به هندوستان ميرفتند و در آنجا باعث تقويت كليساها مي شدند.
كليساي ايران در قرن هفتم يعني از ظهور اسلام و استيلاي عرب در ايران تا قرن سيزدهم
در اوايل قرن هفتم دين جديدي بنام اسلام در عربستان ظهور كرد و مؤسس آن محمد بن عبدالله بودكه خود را هم سلطان و هم پيغمبر مي دانست و با ظهور او موقعيت و وضع سياسي مذهبي آسيا بكلي تغيير كرد. بعد از وفات محمد پيروانش عربستان را بتصرف در آوردند شورشهاي داخلي را فرو نشادند وبه تسخير ممالك ديگر پرداختند.
در اين موقع دولت ايران در حال ضعف بود و ياراي مقاومت با اعراب را نداشت. مدعيان تاج و تخت ايران از هر ايالتي برخاسته بودند و هرج و مرج غريبي سرتاسر مملكت را در بر گرفته بود. در همين زمان بود كه اعراب بياباني كه مشتاق و حريص غارت و تصرف ممالك اطراف بودند ابتدا بعراق و بعد به ايران هجوم آوردند.
يزدگرد سوم پادشاه وقت ايران با اينكه با دليري با آنان جنگ كرد ولي نتوانست بر آنها غلبه كند، ايرانيان در نهاوند شكست سختي خوردند، مدائن بدست اعراب افتاد و يزدگرد آخرين پادشاه ساساني فرار كرد و در مرو بدست آسياباني كشته شد. سلسله ساساني منقرض شد و سلطنت ايران بدست اعراب افتاد. در اين زمان يعني در قرن هفتم ميلادي كه لشكريان اسلام به ايران حمله ور شدند كليساي مسيح در اين كشور مستقر بود.
وضع مسيحيان تحت حكمراني اعراب
تصرف ايران بوسيله اعراب سبب تنزل و انحطاط دين زرتشت شد و آنها كه در زمان ساسانيان پيروان مسيح را جفا مي رساندند در اين زمان خودشان تحت فشار اعراب قرار گرفتند و مجبور شدند يا مسلمان شوند يا به حكمرانان اعراب جزيه بدهند. عده زيادي از ايرانيان كه راضي بقبول اين دو پيشنهاد نگرديدند ناچار وطن خود را ترك كرده و به هندوستان رفتند. پارسيان امروز هندوستان فرزندان همان ايرانيان فراري هستند كه تاب تحمل ظلم اعراب را نياوردند.
وضع مسيحيان ايراني در اينزمان باين بدي نبود يعني زياد هم با گذشته فرقي نداشت بدين معني كه سابقاً زير دست زرتشتيان بودند و در اين زمان زير دست اعراب مسلمان افتادند، ولي چون مسيحيان در جنگ با اعراب دخالتي نكردند، اعراب هم در ابتدا با كمال مهرباني با مسيحيان رفتار مي كردند. فرمانروايان اسلامي مسيحيت و يهوديت و رزتشت را جزو اقليتهاي مذهبي تحت شرايطي كه در حقيقت آنها را رعاياي درجه دوم مي كرد پذيرفتند.
بعد از پايان جنگ ايران با اعراب مسيحيان كمكهاي شاياني در اداره مملكت به اعراب كردند و مقامات مهمي از قبيل طبابت، مستشاري دربار، مترجمي و غيره را اشغال كردند. همين مسيحيان كتب و نوشته هاي افلاطون، ارسطو و ساير فيلسوفان يوناني را بزبان عربي ترجمه نمودند و صنايع و فنون خود را به اعراب بي تمدن تعليم دادند. اطلاعات اعراب از طب يوناني كاملاً از مدرسه معروف طب جندي شاپور بود كه مدت 200 سال بوسيله مسيحيان اداره مي شد و تمامي شهرت عصر طلائي هارون الرشيد فقط در نتيجه همكاري و زحمات مسيحيان ايراني بود. گرچه كاهي اعراب نسبت به مسيحيان اذيت و آزاري روا مي داشتند ولي هرگز اين جفاها بشدت جفاهاي زمان ساسانيان و زرتشتيان نبود.
در آن زمان در كليساها عبادت نامه ها و سرودها بزبان آشوري قديم بود و با اينكه در قرن پنجم خيلي سعي شد كه همه را بزبان پهلوي ترجمه كنند، ولي موفق نشدند ولي در فارس اعتقادنامه اي بزبان فارسي نوشته شد و اين اولين اعتقادنامه فارسي زبان بود.
در دوره اسلام مخصوصاً دردوران حكومت خلفاي عباس حس مليت و فرهنگ اصيل ايراني خيلي مورد توجه واقع شد و براي حفظ زبان و خط و تاريخ ايران زحمات زيادي كشيده شد و فردوسي هم با تنظيم شاهنامه بزرگترين خدمت را به تجديد حيات و آداب و رسوم و فرهنگ ايران و خط و زبان فارسي كرد. بطوريكه خودش نوشت:
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي
اعراب از لحاظ فرهنگ و ادب و تاريخ قابل مقايسه با ايرانيان نبودند. برتري و تقوي ايرانيان در تمدن و علوم سالها بود كه بر ساير ملل معلوم بود و به اين دليل از حكمراني اعراب متنفر بودند تا اينكه بالخره در سال 750 ميلادي ابوالعباس السفاح علم مخالفت را با خلفاي بني اميه كه در ايران حكومت مي كردند برافراشت و بعد از دو سال مبارزه موفق شد بعنوان اولين خليفه عباس در مسجد كوفه نماز بگذارد و باينطريق خلافت عباسيان شروع شد. عباس از منسوبين محمد بود و با كمك ابومسلم خراساني موفق شد كه خلافت را بدست آورد.
عباسيان طرفداران زيادي داشتند و مدت 500 سال حكومت كردند. ايرانيان گرچه دين اسلام را پذيرفته بودند اما به فرمانبرداري و اطاعت اعراب تن در ندادند و بهمين دليل سلسه هاي متعددي در ايران تأسيس شد كه تا مدتي فقط بظاهر تابع خليفه بغداد بودند و تا زمانيكه ايران بكلي از زير نفوذ خلفاي عباسي درآمد سرداران رشيد ايراني سلسله هاي متعدد محلي در ايران تأسيس كردند و هر يك از آنها بقسمي از ايران فرمانروائي مي كردند. اين سلسله هاي كوچك عبارتند از:
طاهريان- سامانيان- آل زياء- صفاريان- آل بويد
در اين زمان پطريارخ ايران خننا نيشو دوم مقر و مركز مسيحيت را به بغداد منتقل كرد. در اواخر دوره عباسي ممنوعيت براي ساختن كليسا برداشته شد و بنابراين كليساهاي بزرگ ساخته شد، روي همرفته رابطه مسلمانان و مسيحيان در زمان خلفاي عباسي بسيار دوستانه بود و مسيحيان در ميان مردم خيلي مورد احترام بودند. در اوايل قرن هفتم اسقف اعظم مرو بنام تيموتاوس كاتوليكوس در رساله اي نوشت كه رهبانان مسيحي فقط با يك عصا و توشه دان به مسافرتهاي بشارتي مي روند و پادشاها تركها با تمام رعاياي خود از بت پرستي دست كشيده و مسيحي شده و از تيموتاوس خواسته كه يكنفر اسقف اعظم به مرو بفرستد. اين پادشاه توسط الياس اسقف اعظم تعميد گرفته بود. يكي از مورخين مي نويسد كه تيموتاوس 80 نفر راهب را براي بشارت انجيل در بين بت پرستان انتخاب كرد و آنان را به نقاط دور دست آسيا مثل چين و هندوستان روانه كرد. همين مورخ مي نويسد شبله ليشوع اسقف اعظم مازندران يكي از مأمورين تيموتاوس كاتوليكوس بشهرها و روستاهاي زيادي رفته بمردم موعظه مي كرد و بسياري را تعميد داد و آنانرا در زندگاني روحاني ترقي داد. نمازخانه هاي متعددي بنا كرد و كشيشان و شماساني براي هر كليسا تعيين كرد و خودش بدورترين نقاط مشرق زمين رفت.
بعد از چندين قرن در سال 1625 ميلادي لوح سنگي در چين كشف شد كه روي آن بزبان سرياني شرحي مربوط به رفتن مبشرين ايراني مسيحي به چين نوشته شده بود. اين لوح در سال 781 ميلادي بر پا شده و روي ان چنين نوشته شده است: مارجاز بوزيد كشيش بلخ اين لوح را برپا داشت، بر روي اين لوح در باره كفاره نجات دهنده ما و وعظ پدران ما به پادشاهان چين نوشته شده. از اين لوح و شواهد ديگر بطور قطع ثابت شده كه مبشرين ايراني كليساي بزرگي در چين تأسيس كردند. در سال 745 ميلادي پادشاه چين كه يوين تسانگ نام داشت فرماني صادر كرد كه بموجب آن مسيحيان در بناي نمازخانه آزاد باشند. مسيحيان اجازه يافتند كه كليسائي هم در پايتخت چين برپا كنند. چيني ها اين كليساها را معابد ايراني ميناميدند. انجيل توسط ايرانيان مسيحي به ژاپن هم برده شد و نوشته شده كه يك صليب ايراني در قرن هشتم پادشاه ژاپن را مسيحي كرد.
با وجود آزادي مسيحيان براي بناي نمازخانه ها و رابطه دوستانه مسلمانان و مسيحيان در زمان خلفاي عباسي قانون دولت اسلامي اقليتها را بعد از مسلمانان قرار مي داد.
در اين زمان عده زيادي از ايرانيان كه اسلام آورده بودند از رفتار خشن مسلمانان بتنگ آمده و به كليساها رو مي آوردند ولي كليساها آنها را تشويق نمي كردند چون هر كه مسيحي مي شد از نظر دولت وقت ايراني نبود. ولي كشيشاني كه خيلي روح بشارت داشتند و نمي توانستند ساكت بمانند فعاليت خودشان را بمرزهاي شرقي كشور بردند و با استقبال فراواني روبرو شدند.
يكي از علل مهم تقليل يافتن عده مسيحيان درايران و آسياي غربي مهاجرت عده زيادي از آنان به امپراطوري روم شرقي بود. مهاجرت مسيحيان بقدري زياد بود كه امپراطور روم تئوفيلوس قانوني گذارد كه بنا بر آن ازدواج ايراني با رومي آزاد گرديد و از حقوق ملي و امتيازات مخصوص امپراطوري پس از ازدواج مي توانست برخوردار شوند. ( 829- 842 ميلادي)
توسعه كار بشارت بوسيله كليسا
فاصله زمان بين پايان حكومت خلفاي عباسي و حمله مغول به ايران دوران ناراحتي و طوفان و هرج و مرج دنياي اسلام بود و بخصوص درايران قدرت كم كم از دست خلفاي عباسي به سلسله هاي كوچك ايراني افتاده بود و جدائي و شكاف بين سني هاي متعصب و پيروان علي و مخصوصاً فرقه اسمعيليه و بعداً فرقه شيعه كه عقايد اسلامي آنها در ايران با افكار و فرهنگ و ادب ايراني آميخته شد و شيعه مذهب رسمي ايران گرديد. از همان ابتداي پاي گرفتن مذهب شيعه، تشيع از مسيحيت الهام گرفت و علي را جنبه الوهيت دد و امام حسين و را شهيدي شبيه مسيح معرفي كرد كه با شهادت خود مي تواند واسطه بين خدا و انسان باشد و عقيده برگشت امام دوازده روي همان عقايد رجعت مسيح پايه گذاري گرديد.
در اواخر قرن دهم تركان سلجوقي اسلام آوردند و نيم قرن بعد بطرف تركيه فعلي و ايران سرازير شدند. اين تركان سني مذهب بودند و بار ديگر ايران مجبور شد زير يوغ سني هاي متعصب باشد. يكي از فرمانروايان مهم سلجوقيان الب ارسلان بود كه در سال 1073 امپراطور بيزانتين را شكست داد و دنياي غرب را دچار تهديد اسلام كرد كه در نتيجه سبب جنگهاي صليبي شد.رفتار سلجوقيان و مخصوصاً البارسلان با مسيحيان بسياربد بود و او دستور داد مسيحيان گردنبند آهني بگذارند و يا اسلام را قبول كنند.بهمين دليل مسيحيان ايراني پراكنده شدند و مژده نجات مسيح را با خودشان به آسياي مركزي و دورترين نقاط آسيا و بيشتر به چين و هندوستان بردند. خوشبختانه انتشار مسيحيت بوسيله ايرانيان مخصوصاً در آسياي مركزي بين تركها، مغولها، تاتارها بخوبي پيشرفت مي كرد و ريشه مي گرفت. در اوايل قرن 11 برابر با سال 498 هجري شهرهاي ري و نيشابور در ايران، هرات در افغانستان و مرو در تركمنستان روسيه همگي داراي دواير اسقفي و مراكز اعزام مرسلين و مبشرين مسيحي به ممالك اطراف بود و راهبان و مبشرين براي توسعه كار بشارت از اين دو راه زميني و دريائي به هندوستان و عربستان مي رفتند. عده اي از مسيحيان ايراني هم بعنوان تجارت به اين مسافرتهاي بشارتي اقدام مي كردند و مخصوصاً در شبه جزيره عربي يعني عربستان سعودي امروز كه ساكنانش مركب از يونانيها، اعراب، هنديها و ايرانيها بودند مژده نجات مسيح را مي بردند. بطوريكه در كتابهاي تاريخ ذكر شده 200 سال بعد وقتي ماركوپولو در قرن داوازدهم به عربستان رسيد يك جماعت مسيحي زنده و فعال و در حال ترقي مشاهده كرد.
تاريخ نويسي بنام دكتر مين گانا مي نويسد: انكار نكردني است كه افتخارات بشارت دادن به مردمان آسياي مركزي و اكناف مشرق زمين و افتخار ترويج تمدن غربي در ميان آنها كه مبني بر تعاليم عيسي مسيح است كاملاً سزاوار غيرت فوق العاده و اقدام عجيب كليساي ايران كه آنوقت نسطوري بود مي باشد. هنوز در صحنه دنيا، كليساي ديگري ديده نشده كه به اين اندازه در بشارت انجيل مسيح غيور بوده باشد. حتي ما كه قرنها بعد از آنها بذكر اين وقايع مي پردازيم طبيعتاً از محبت اين اشخاص نسبت به خدا و مسيح و فداكاري آنها نسبت به مردم و رساندن مژده انجيل متعجب مي شويم.
در سال 1937 كه آقاي كشيش شارپ كليساي شيراز را ساخت كليشه اي عين متن اصلي ستون سنگي كه بوسيله مبشرين ايراني در يكي از شهرهاي تاريخي چين برپا شده بود ساخت و بياد آن مبشرين ايراني كه مژده نجات مسيح را بچين رساندند در آن كليسا گذاشت.
در سال 1970 هم كليشه اي از اين لوح سنگي بوسيله روزنامه نويس هلندي فريتس ون هولين تهيه شد كه در موزه واتيكان نگهداري مي شود.
مغولها كه در ايران حكومت مي كردند اصلاًً دشمن مسيحيت نبودند و خودشان ابداً احساسات مذهبي مخصوصي نداشتند ولي در فتوحاتشان بيرحمانه تمامي اهالي شهر ها را از بين مي بردند و حتي در شهرهاي مرو و نيشابور يكنفر را زنده نگذاشتند. تمام شهرها را خراب مي كردند و تجارت و صنعت را بكلي از بين مي بردند. ولي هلاكو نوه چنگيز بدليل اينكه مادرش و يكي از زنهايش مسحي بودند با مسيحيان بهتر بود و وقتي فوت كرد مسيحيان براي او عزاداري كردند.
مسيحيت در ايران از دوران حكومت مغول به بعد
دو واقعه مهم زمان حكمراني هلاكوخان بود. يكي تأسيس رصدخانه مراغه بود بفرمان او و ديگري اينكه سعدي شاعر معروف ايران در آن زمان مي زيست.
در اين زمان مسيحيان بيشتر از مسلمانان طرف توجه بودند. ولي متأسفانه از اين حسن رفتار حكومت با خودشان سوء استفاده كردند و بناي بدرفتاري با مسلمانان را گذاشتند و يك نمونه از رفتار زشت آنها اين بود كه در ماه رمضان مخصوصاً شراب مي خوردند و از آن مشروبات توي مسجد و روي لباس مسلمانان مي ريختند. ديگر اينكه صليب را توي كوچه و بازار مي گرداندند و همه مغازه دارها بايستي بلند شوند و اگر بلند نمي شدند با آنها بدرفتاري مي كردند.
پادشاهان مغول تا سال 1295 ميلادي با مسيحيان همراه بودند و حتي ارغوان حاضر شد تعميد بگيرد ولي فقط در اورشليم، ولي بقدري كليساهاي غرب سرگرم كارها و منازعات خودشان بودند كه به اين خواسته او توجهي نكردند. در همين سال يعني اوائل قرن چهاردهم وقي غازان خان ديد كه نمي تواند در مملكتي كه اكثريت افراد آن مسلمانند حكومت كند، بوسيله يك ايراني بنام نوروز مسلمان شد. جانشين او الجايتو رسماً مسلمان بود ولي كاري با مسيحيان نداشت و اما در سال 1323 آخرين خان مغول ابوسعيد با دولت مسلمان مصر معاهده دولتي امضاء كرد و اين پايان دوستي او با مسيحيان بود. از اين تاريخ كم كم مسيحيت در ايران رو بتنزل گذاشت و دايره هاي اسقفي بتدريج تعطيل شد. وقتي اسقفها مي مردند يا مي رفتند كسي بجاي آنها تعيين نمي شد و مسيحيت يك اقليت كوچك و بي اهميتي شد كه در حيات سياسي و ديپلوماتيك ايران هيچ دخالتي نداشت.
صد سال بعد امير تيمور ممالك تركستان، ايران،روسيه و هندوستان، بين النهرين را فتح كرد، شهرها را ويران و خراب ساخت و زمين را با خون ميليونها مردم رنگين نمود. مثلاً در اصفهان به امر او سر 70000 نفر را بريدند و از آن مناره ها بيادگار قهر و غضب تيمور بنا كردند. امير تيمور بر خلاف ساير مغولها مسلمان متعصبي بود و ابداً توجهي به مسيحيان ننمود بلكه با ضرب شمشير آنا را مجبور به قبول اسلام كرد.
بدينطور در اثر قتل عام مسيحيان، مسيحيت در زمان تيمور لنگ تقريباً از صفحه ممالك آسيا ناپديد شد. بعضي از مسيحيان به كوهستان كردستان فرار كردند و امروز فرزندان آنها در مغرب ايران و در بين النهرين پراكنده اند و عده اي هم از اين مسيحيان در جنوب هندوستان سكني كردند كه بقاياي كليساي قديم هستند. و كليساي چين هم در نتيجه جفاي سختي كه در قرن چهاردهم روي داد بكلي از بين رفت، علاوه بر قتل عام مسيحيان و جفاي تيمور لنگ دو عامل ديگر نيز در تسريع سقوط كليساي ايران و تنزل مسيحيت دخالت داشتند.
عامل اولي اين بود كه انجيل از زبان سرياني بزبانهاي بومي ملل مختلف مشرق زمين ترجمه نشده بود و وقتيكه عوامل سياسي براي انهدام كليسا افتاد مسيحيان با اسلحه انجيل بزبان بومي خودشان مسلح نبودند و نتوانستند در مقابل آنها مقاومت كنند.
دوم اينكه تمام تشكيلات كليساها زير نظر كاتوليكوس بود كه در بين النهرين ساكن بود و ممكن نبود اسقفي براي شهرهاي ايران بدون موافقت او تعيين شود و اين مسئله ضربه مهلكي بحيات كليساي ايران زد چون گاهي سالها مي گذشت كه چند ناحيه كليسايي بدون اسقف و تشكيلات صحيح بودند.
اين وضع ادامه داشت تا ورود اولين دسته مبشرين اروپائي به ايران، اين مبشرين از گروه دومينيكن ها بودند كه در ايران و بيشتر در قسمت شمالي مشغول بشارت شدند. مراكز آنها در تبريز و در گرگان و مراغه بود و در سلطان آباد هم كه پايتخت مغولها بود مشغول بشارت انجيل بودند و ديرهايي در آنجا تأسيس كردند. كمي بعد پيروان سن گرگوري معروف به موربخش وارد ايران شدند ولي همه زحمات آنها با حمله وحشيانه تيمور لنگ از بين رفت. از زمان غازان خان مبشرين اين فرقه تا قرن 18 در ايران فعاليت داشتند.
با حمله و قتل و غارت و خرابي تيمور لنگ كليساي ايران كه صد سال بود در حال ضعف و ركود بود بكلي از بين رفت البته عوامل ديگري هم در از بين رفتن و سقوط كليسا بي اثر نبود از جمله:
1- كناره گيري ايمانداران از دنيا و ماديات
2- اختلافات عقيده سر جنبه الوهيت مسيح
3- نداشتن انجيل بزبان رسمي ايران
سادگي مذهب اسلام و مساوات مردم و توجه به دنيا و ماديات علت پيشرفت اسلام بود. ولي با وجود پيشرفت روزافزون اسلام مسيحيت هميشه يك رشته جويبار مداومي در زندگي ايران و ايراني بوده و از درون فلسفه و ادبيات و شعرهاي دانشمندان و شاعران ايراني تراوش كرده، پروفسور آربري شعري از اشعار حافظ را به انگليسي ترجمه كرد و در كتاب خودش ذكرنمود كه اغلب ايرانيان با اين شعر آشنائي كامل دارند:
فيض روح القدس را باز مدد فرما ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي كرد.
بعد از دوران حكومت مغول و بعد از هجوم وحشيانه و خرابي تيمور لنگ بار ديگر ايران دچار هرج و مرج و بي نظمي شد. قبايل ترك يكي پس از ديگري حكومت را بدست مي گرفتند، تا اينكه بالاخره پسر يكي از صوفيهاي اردبيل، شيخ اسمعيل پسر شيخ صفي الدين اسحق، قدرت را بدست گرفت. شيخ صفي الدين خودش سني بود ولي فرزندان او بفرقه شيعه پيوستند و علتش هم متمايز بودن و جدا شدن از تركها بود كه سني هاي متعصبي بودند.
شاه اسمعيل نه فقط فرزند يك ملا بود بلكه نوه او زن حسن بود كه سابق در ايران حكومت مي كرد.در زمان حكومت سلاطين صفويه روحيه شاه دوستي و امين بودن به شاه و ميهن كه قبل از اسلام در ايران حكمفرما بود مجدداً رونق پيدا كرد و تجديد حيات يافت. شاه اسمعيل خودش را تجسمي از علي مي دانست و ادعا داشت همه به او سجده كنند. عده اي را بنام (دوستداران شاه) دور خودش جمع كرد و آنها را طوري تعليم داد كه فوق العاده نسبت به او وفادادر باشند. تمام قدرت مذهبي و سياسي در شخص شاه جمع شده بود و بقدري پادشاهان صفوي روي اين موضوع تكيه كرده بودند كه وقتي كريم خان زند روي كار آمد خودش را وكيل مردم خواند.
در زمان حكمراني سلاطين صفويه بود كه پاي مسيونهاي مذهبي كاتوليك مجدداً به ايران باز شد و كار آنها به اينطريق شروع شد.
پرتقاليها در سال 1570 ميلادي جزيره هرمز را كه در خليج فارس است بتصرف درآوردند و آنرا مركز عمده تجارت كردند. اهالي اين جزيره تركيبي بودند از اعراب، يهوديها، ايرانيها و پرتقاليها. تعداد پرتقاليها روز بروز زيادتر و زيادتر مي شد و بهمين دليل بود كه در سال 1575 كه يك عده از مبشرين و رهبانان گروه سن اگوستين براي شباني و بشارت بين كاتوليكها به جزيره هرمز آمدند. در سال 1582 پدر سيمون مورالس سرپرست رئيس فرقه اگوستينها بفرمان فيليپ پادشاه هلند بعنوان نماينده او بدربار شاه خدابنده وارد شد و مورد استقبال گرمي قرار گرفت. و شاه از او خواست كه پسرش حمزه ميرزا را درس بدهد. حمزه ميرزا به مسيحيت علاقه نشان داد و ممكن بود كه به مسيحيت بگرود. ولي متأسفانه حمزه ميرزا در جواني مرد و پسر ديگر سلطان خدابنده، عباس، پدرش را كور كرد و سپس زنداني كرد و خودش بنام شاه عباس بسلطنت رسيد. سال بعد دو نفر انگليسي بنامهاي رابرت و آنتوني شرلي وارد اصفهان شدند. آنتوني كه خيلي مشهور و عجول بود شاه را وادار كرد كه او را بعنوان نماينده خود بربار فرمانروايان ممالك اروپا بفرستد ولي او نماينده اميني نسبت به شاه نبود و وضع ايران و شخص شاه را بطريق صحيحي معرفي نكرد و مقاصد شاه را كاملاً برخلاف آنچه نظر او بود بغرب معرفي كرد. همراهان و ملتزمين او در اين سفر زياد بودند و سه نفر از آنها در روم بمسيح ايمان آوردند. مملكت بعدي اسپانيا بود كه در آنجا نيز سه نفر از منشيهاي او مسيحي شدند. يكي از آنها اولق بگ، پسر سلطان علي بگ كه در جنگ با عثمانيها كشته شده بود در قصر والادوليد تعميد گرفت و ملكه اسپانيا مادر تعميدي او شد. او بزودي يك كتابي راجع به مسافرتهايش و تاريخ ايران نوشت و انتشار داد. در نتيجه اين مسافرتها و تعميد عده اي از ايرانيان در اروپا پاپ فكر مي كرد كه شاه عباس مبشرين را در ايران مي پذيرد و شايد هم روزي خودش ايمان آورد.
در زمان شاه عباس هيئت هاي متعددي از كشورهاي مسيحي مذهب به ايران آمدند و آرامش داخلي پس از سالها انقلاب و هرج و مرج مجدداً برقرار شد و تسهيلاتي كه شاه عباس براي خارجيان قائل شده بود تجارت ايران را رونق بسزايي داد. شاه عباس سلطان مستقل و مستبدي بود و با اتخاذ سياست عاقلانه اي عثمانيها را از ايران بيرون كرد و وحدت ملي ايران را تأمين كرد. دوران سلطنت او را دوره بسط فرهنگ و علم و هنر در ايران مي توان نام برد.
در سال 1601 دو نفر پرتقالي ديگر از فرقه مذهبي آگوستين به ايران فرستاده شدند با اين مقصود كه كار اصلي آنها بشارت باشد و شايد بتوانند شاه را مسيحي كنند ولي آن دو نفر بقدري با هم اختلاف داشتند و بقدري در ايران بدرفتاري كردند كه مورد تمسخر قرار گرفتند و به مسيحيت لطمه بزرگي وارد كردند. بعد از آن دو نفر ديگر بنام ديپلومات و براي مقاصد سياسي از گوآ به ايران آمدند آنها هم پرتقالي بودند و قرار بود نماينده دولت پرتقال باشند و سمت مسيونر و مبشر نداشتند و از طرف پاپ و مقامات مذهبي پشتيباني نمي شدند. ولي بقدري خوب رفتار كردند كه در اصفهان جلب توجه درباريان را كردند و بزودي خانه اي در اختيار آنها گذاشتند و آنها در آنجا ديري ايجاد كردند و بهر حال علاوه بر خدمت رسمي دولتي خودشان بكار بشارت هم غير رسمي ادامه دادند. بنابراين از همان اوايل خدمت مبشرين، سياست با مذهب آميخته شد و ايرانيها هنوز هم نمي توانند باور كنند كه مبشرين فرقه هاي مذهبي كارمندان و فرستاده هاي دولتهاي متبوع خود نيستند و روابط سياسي با آنها ندارند.
در اواليل سلطنت شاه عباس فرقه مذهبي جزويت ها وارد دربار مغولها در هندوستان شد. زبان رسمي دربار هند در آن زمان فارسي بود و يكي از مبشرين بنام پدر ژروم اكساويا تعداد زيادي كتاب بفارسي ترجمه كرد و زندگاني مسيح را بنام ( داستان مسيح) بفارسي نوشت كه خيلي مورد توجه واقع شد. چون افسانه هايي در آن نوشته بود كه در انجيل نبود. ولي در سال 1638 ميلادي يكنفر پروتستان آنرا بزبان لاتين ترجمه كرد و نشان داد كه چقدر فساد و خرابي در تعليمات و مذهب كاتوليك وجود داشت. كتاب ديگري هم بفارسي پدر ژروم نوشت بنام آينه حق نما كه مغول بزرگ هند آنرا براي شاه ايران فرستاد اين كتاب مورد بحث و گفتگو و ايراد زيادي قرار گرفت و شخصي بنام احمد بن زين العابدين جواب بسيار زننده اي به مسيحيان گروه كارملايت كه اين كتاب را به او داده بودند داد. آنها هم جواب زين العابدين را به روم فرستادند و يك دانشمند علم الهي بنانم پدر فيليپ گوآدوگنولي طوري جواب ايراد و ادعاي احمد زين العابدين را داد كه در او بقدري مؤثر افتاد كه مسيحي شد و داستان بطور بسيار دوستانه و مؤدبانه از هر دو طرف خاتمه پيدا كرد.
در اوايل قرن 17 شاه عباس اهالي مسيحي ارمنستان را مجبور كرد كه به نقاط ديگر ايران نقل مكان كنند و در حدود 20000 خانواده را به گيلان و مازندران فرستاد و عده اي را در اطراف فرح آباد و 75000 نفر را به ولايت جنوبي و حوالي زاينده رود اصفهان سكونت داد و آنها در آنجا شهري ساختند بنام جلفاي نو و بقيه هم در دهات اطراف اصفهان جا گرفتند. اغلب اين ارامنه صنعتكار بودند و شاه عباس از آنها براي تزئينات پايتخت تازه و بناهاي جديدي كه مي ساخت استفاده مي كرد. و حضور آنها در اين مملكت براي آينده ايران و مسيحيت تأثير زيادي داشت. مرتباً آنها تهديد مي شدند كه مسيحيت را ترك كنند و اسلام را بپذيرند ولي بندرت چنين كساني پيدا مي شدند.
ارامنه ايراني مايل بودند همان مذهب اصلي خود را كه از اول در ايران ريشه گرفته بود پيروي كنند و اغلب مبشرين و مرسلين كاتوليك كه به ايران مي آمدند با ارامنه در تماس بودند و براي مدت 150 سال اين تماسها ادامه داشت ولي خيلي زياد مخالفت و رقابت مي كردند و همين امر يكي از موانع بزرگ براي پيشرفت مسيحيت و كار بشارت بود. مبشرين اصرار داشتند كه ارامه پيرو عقايد آنها باشند و يكي ديگر از اشكالات و موانع عدم پيشرفت مسيحيت در آن زمان اين بود كه مبشرين اوليه كه به ايران مي آمدند دو نقش داشتند، هم نماينده يك مذهب خارجي بودند و هم ديپلوماتهاي دولتهاي خارجي، و بر خلاف ميل خودشان بيشتر اوقات با كليساهاي ارامنه درگير مي شدند و اين نفاقها باعث شكست مسيحيت مي شد.
در اين زمان نفوذ سياسي قدرتهاي اروپايي و ثبوت قدرت آنها رو به تنزل بود. اغلب با هم در جنگ بودند و اگر موقتاً صلح مي كردند دوره اش كوتاه بود. بنابراين نه فقط دسته هاي مختلف مبشرين با ارامنه اختلاف داشتند بلكه گروههاي مختلف مبشرين نيز از ممالك مختلف اروپا با هم نمي ساختند. اين اختلافات زماني بيشتر شد كه ممالك پروتستان مانند انگلستان و هلند نماينده هاي تجارتي خودشان را به ايران فرستادند و آنها سعي كردند كه تمام مبشرين كاتوليك را از ايران بيرون كنند و يكي از پدران كاتوليك بنام پدر برنارد دوسن ترز در نامه اي در سال 1641 نوشت: من اقرار مي كنم كه مسيحيان در اين مملكت خيلي بيشتر بمن زحمت دادند و جفا رساندند تا غير مسيحيان و بي ايمانان.
گروه ديگري كه خيلي جدي در كار بشارت بودند، بنام ميسيون كارملايت در سال 1607 وارد ايران شدند. با احتياط و فداكارترين دسته مرسلين بودند و 150 سال در ايران بشارت دادند و رفتار ساده و پر محبت آنها تأثير زيادي در اطرافيان داشت. اين گروه در سال 1608 به حضور شاه پذيرفته شدند و هداياي خودشان را كه يك صليب طلا و كريستال و يك كتاب عهد عتيق مينياتور و يك شيشه ودكا از طرف امپراطور روس بود تقديم كردند. اين مرسلين نمونه بسيار خوبي از مسيحيت بودند و زندگاني پاك و مسيحيائي آنها خيلي بيشتر مورد توجه قرار گرفت. يكي از مبشرين بنام پدر جان تادئوس خيلي مورد توجه شاه قرار گرفت و با او صميمي شد. شاه بقدري به او اطمينان داشت و مورد اعتمادش بود كه او را به سمت نماينده خودش بدربار تزار روسيه و بعداً به حضور شاه لهستان و بالاخره بحضور پاپ فرستاد. پدر جان وقتي در استرخان روسيه مورد سوء ظن قرار گرفت و او را جاسوس ايران خواندند توقيفش كردند، بزندان انداختند و او را زجر و شكنجه كردند و مورد تعدي زيادي قرار گرفت. بالاخره با وساطت شاه عباس آزاد شد.او در سال 1614 به ايران برگشت و با اينكه مجبور بود داخل سياست باشد، قلباً يك مبشر واقعي بود و پيشنهادهاي بسيار خوب و سازنده اي براي كليساهاي ايران و مسيحيان داد كه اگر چنانچه به آنها عمل مي شد بناي يك كليساي بومي پايه ريزي مي شد. ولي همه پيشنهادهاي او را كليساي روم رد كرد. بعضي از پيشنهادهاي او اينها بودند: آئين عشاء رباني، كتاب نماز و دعاي كاتوليك بزبانهاي تركي و فارسي ترجمه شود كه مردم بتوانند شركت كنند. ديگر از پيشنهادهاي او به روم اين بود كه ايمانداراني كه شغل و هنرشان موسيقي،ساعت سازي، و نقاشي مي باشد بتوانند شاه را در كارهاي ساختماني و فواره سازي و غيره كمك كنند به ايران فرستاده شوند كه در عين اينكه بوظايف خود مشغولند بتوانند مبشرين مسيحي باشند و اين قبيل اشخاص بعقيده او باعث خوشحالي شاه مي شدند و مورد توجه قرار مي گرفتند. ولي به حرف او توجه نشد و سالها و قرنها طول كشيد تا اين پيشنهاد او بصورت يك حقيقت درآمد. پيشنهاد مهم ديگر او اين بود كه يك مدرسه براي بچه هاي مسيحي افتتاح شود تا در اصفهان هم بچه هاي مسيحي و هم غير مسيحي در آن پذيرفته شود و هم بچه هايي كه والدينشان آنها را بقيمت خيلي ارزان مي فروختند و زير فرمانهاي نارواي شاه و وزراي او مي ميردند. ولي تقاضاهاي او رد شد، ناچار مشغول شباني و بشارت در دهاتهاي ايران شد و تا پايان عمر به اين خدمت مشغول بود.
در سال 1614 شاه عباس مجدداً در حدود 60000 خانواده را از جوجيان كوچ داد و آنها را در دهات اطراف اصفهان و شيراز سكني داد. در بين آنها شاه لهراسب بود. خان شيراز سعي كرد او را مسلمان كند ولي او امتناع كرد و بالاخره هم او را خفه كردند.
شروع جفاي كليسا
بيشتر جفاها از زمان تسلط اعراب و خلفاي اسلامي تقصير خود مسيحيان بود و از نزاعهاي داخلي خودشان سرچشمه مي گرفت. ولي گاه به گاه خلفا دست به جفاي مسيحيان مي زدند. مثلاً عمر دوم فرمان داد كليساهاي نوبنياد تماماً خراب گردد يا خليفه القادر بالله بقدري محدوديت به مسيحيان تحميل كرد كه بصورت جفا درآمد. مثلاً آنها را مجبور مي كرد لباس مخصوص بپوشند يا سوار قاطر و الاغ شوند و سوار اسب نشوند. يا غلام زرخريد نداشته باشند ولي در حكومتهاي اسلامي هرگز جفا بشدت جفا در زمان ساسانيان نرسيد.
در زمان مغولها، زمان سلطنت غازاخان جفاي سختي آغاز شد. فرمان خراب كردن كليساها صادر شد. نماز و عشاء رباني قدغن شد. سرائيدن سرود و بصدا درآوردن ناقوس همگي ممنوع شد و سران مسيحيت و يهود همه كشته شدند و مسيحيان اجازه نداشتند بدون بستن زنار خارج شوند….
مأمورين خراب كردن كليساها حاضر بودند رشوه بگيرند و كليساها را خراب نكنند ولي اسقف اعظم تبريز چنان بخود مشغول بود كه امور كليسا را از ياد برده بود.بنابر اين به مردم دستور داده شد كه بريزند و كليساها را خراب كنند.در نقاط ديگر مسيحيان پولهاي هنگفت دادند و از خرابي كليساها جلوگيري كردند ولي در عوض بسيار فقير شدند. كاتوليكوس نستوري مراغه مورد شكنجه قرار گرفت و كشيشها كشته شدند.
جفا به كليساها و مسيحيان مرسلين از سال 1621 با تحريكات از طرف انگليسي ها شروع شد. آنها مي خواستند پرتقاليها را از جزيره هرمز بيرون كنند و اينكار را هم كردند. جزيره هرمز كه مدتها مركز انتشار مسيحيت و سكونت بيشتر از مرسلين كاتوليك بود از دست آنها خارج شد. سال 1621 سال سختي براي مبشرين و براي ارامنه بود. ميسيونرهاي كاتوليك جزيره هرمز، به تحريكات انگليسيها مورد سوء ظن قرار گرفتند و در سال 1621 ايرانيها با كمك انگليسيها قصر اصلي جزيره هرمز را بتصرف درآوردند و كاتوليكها را بيرون كردند و تمام مرسلين به مسقط در هندوستان فرار كردند.كليساها و ديرها خراب شد و فقط يك زنگ كليساي كارملايت به شيراز فرستاده شد و در اين زمان بود كه 5 نفر از مسيحيان شهيد شدند و بطرز فجيحي شكنجه گرديدند. باغبان ميسيون كارملايتها كه مسيحي شده بود با برادر زنش و سه نفر ديگر حامل نامه اي بودند كه در آن از خطر جفاي مسيحيان در جزيره هرمز را به بقيه مسيحيان خبر مي داد. وقتي آنها از شراز عبور مي كردند يك نفر انگليسي به آنها مشكوك شد، آنها را توقيف كردند و تحويل خان شيراز دادند. او نامه ها را از آنها گرفت و بعد از چند روز گرسنگي و تشنگي آنهارا فرا خواند و مجبور كرد كه مسيحيت را انكار كنند ولي هيچكدام حاضر نشدند. بنابراين چاسادار باغبان ميسيون كاتوليك را در ملاء عام شكم دريدند و روده هاي او را بيرون آوردند و همراه او الي ( Elie) را در پوس الاغ كردند و روي ستون چوب ميخ كوب كردند و گذاشتند تا بميرد و تمام مسيحياني كه در نامه ها اسامي آنها بود بحضور شاه احضار شدند. آنها به ايمانشان به مسيح اقرار كردند و فوراً سنگسار شدند و بعد بدن آنها را سوزانيدند. زندگي براي مسيحيان خيلي تلخ و ناراحت كننده بود ولي يكي از روحانيون به نام پدر جان تادئوس مي نويسد: با اينكه جزيره هرمز را از ما گرفته اند و ما از همه لحاظ تحت فشار و ناراحتي ها هستيم ولي شجاعت اخلاقي و مردانگي و ايمان را از دست نداده ايم و ما تازه شروع كرده ايم شاگران حقيقي مسيح باشيم.
در سال 1623 مسيحيان موفق شدند در شيراز در جاده لاز يك خانه براي مرسلين بسازند و تا سال 1656 در آنجا ماندند. مردم شهر آنها را خوش آمد گفتند و اغلب براي زيارت به آن كليسا مي رفتند. در سالهاي 1676 تا 1677 بالاخره ميسيون آگوستين از اصفهان بكلي برچيده شد و در حدود صد سال نفوذ پرتقاليها پايان پذيرفت.
در سال 1628 نمايندگان يك مملكت ديگر اروپايي روانه ايران شدند و ايندفعه مرسلين از مملكت فرانسه بودند. آنها گروه كاپوشن اردر بودند و كمافي السابق مثل ساير مرسلين دو سمت داشتندهم ديپلمات بودند و هم مبشر.در همانسال يك ماشيل چاپ به ايران فرستاده شد ولي چون اسلام اصولاً با چاپ مخالف بود بكار نيفتاد ولي بالاخره ارمنيان جلفا اولين كساني بودند كه استعمال چاپ را در خاور ميانه رواج دادند.
متأسفانه شاه عباس قبل از مرگش يك اعلاميه صادر كرد كه بكلي سرنوشت مسيحيان را تيره و خراب كرد و همه آنان را بزحمت انداخت. متن اعلاميه شاه عباس اين بود: هر مسيحي ككه مسلمان شود مي تواند املاك و اموال بستگان مسيحي خود را تا پشت هفتم قبل از خودش به تصرف و تملك خود آورد. ( بعداً از 7 پشت به 4 پشت تبديل شد)
به موجب اين اعلاميه تا سال 1654 ميلادي در حدود 50000 نفر از مسيحيان مسلمان شدند تا مالك اموال و املاك بستگان خود گردند، البته اين عده كمتر از ارامنه بودند.
جانشين شاه عباس شاه صفي بود كه سعي كرد با مسيحيان كنار بيايد و بهتر رفتار كند. رويهمرفته وضع مسيحيان در زمان سلطنت او بهتر بود.
جانشين شاه صفي شاه عباس دوم بود كه در 9 سالگي به سلطنت رسيد و با اينكه رابطه او با ممالك خارجي زياد خود نبود با تركها براي دشمني و آزار و اذيت مسيحيان همدست شد و مرسلين مسيحي در زمان او خيلي در زحمت بودند. از طرف ديگر ارامنه جلفا زياد مرسلين را آزار و اذيت مي كردند و براي آنها كارشكني نموده و از شاه خواستند كه همه مرسلين خارجي را بيرون كنند و براي مدتي هم عده زيادي از آنها جلفا را ترك كردند.
جانشين شاه عباس دوم شاه سليمان بود. در زمان او در سال 1666 هرج و مرج و بينظمي و بي قانوني درهمه جا حكمفرما بود. شاه هميشه مست بود و اصلاً بكار مملكت نمي رسيد و همه چيز، راه را براي آزار و اذيت مسيحيان باز كرده بود. يك ميسيونر نوشت: اين زمان امنيت اصلاً وجود ندارد. قبايل و راهزنان جان مسافران را تهديد مي كنند. بچه ها در خيابانها پشت سر مرسلين مي دوند و فرياد مي كنند: اي سگ مسلمان شو، لعنت بر فرنگي!
تقاضاي آزار و اذيت اقليتهاي مذهبي به منتها درجه رسيد. هزاران نفر از يهوديان كشته شدند. تمام اموال ارامنه را از آنها گرفتند و آنها را تهديد مي كردند كه دسته دسته جمعي كشته خواهند شد اگر هر چه دارند تحويل مسلمانان ندهند. بچه ها را به غلامي مي بردند يا با مبلغ بسيار كمي مي فروختند و دختران جوان را به حرم شاه مي بردند و بعد آنها را مجبور مي كردند كه به عقد مسلمانان درآيند و اگر چيزي از منسوبين مسيحي آنها باقيمانده بود تصرف مي كردند.
پايان سلطنت صفوي با جانشين شاه سليمان يعني شاه سلطان حسين بزودي سر رسيد. او مجبور شد شخصاً سلطنت را به محمود افغان تفويض كند و در اين سالها تركها هم از ضعف ايران سوء استفاده كردند و قسمت غربي ايران را تا همدان بتصرف آوردند و مدت 8 سال در اختيار آنها بود و اين آشوب و هرج و مرج مانع بزرگي براي كار مبشرين مسيحي بود.
خوشبختانه دوره حكومت افغانها كوتاه بود و بزودي قهرمان دليري بپا خاست و زمام امور كشور ايران را بدست گرفت. او نادر شاه افشار بود. او بيشتر وقت خود را در جنگ با خارجيان بود ولي در سال 1740 دستور داد كه عهد عتيق را يهوديان و انجيل را مسيحيان و قرآن را مسلمانان به فارسي ترجمه كنند. (كاتوليكها فقط 4 انجيل را ترجمه كردند و ارامنه بقيه عهد جيد را) و اينكار بايد در مدت 6 ماه به انجام مي رسيد. البته در چنين وقت كمي نتيجه كار خيلي خوب نبود ولي بهر حال دستور نادرشاه انجام شد و بعد از 6 ماه ترجمه هاي تكميل شده را مترجمين به قزوين بردند كه مؤدبانه تقديم شاه كنند. يك شاهد عيني اينطور نوشته است:
در روز موعود همه مترجمين كه وارد شدند جلوي درب باغ قصر شاه متوقف شدند تا يكي يكي وارد شوند. ناظرين با كمال وحشت و تعجب ديدند كه يكي يكي با افسار بگردنشان بحضور شاه مي رسند و خفه كرده آنها را كشان كشان مثل حيوانات بيرون مي كنند. اين منظره ترسناك يك ساعت طول كشيد و 18 نفر را خفه شده بيرون آوردند. دو نفر پدر روحاني كه آنجا ايستاده بودند مطمئن شدند كه وقت شهادت آنها در راه مسيح رسيده و تاج افتخار را بزودي دريافت مي كنند و هر كدام از آنها مي خواست زودتر به اين افتخار برسد. وقتي بحضور شاه رسيدند ترجمه ها را تقديم كردند و با كمال تعجب نادر شاه به آنها صد تومان داد كه با هم قسمت كنند.
تا مدتي بعد از اين واقعه يعني تا سال 1754 مرسلين مسيحي و ارامنه تا اندازه اي در صلح و صفا و راحتي بودند. در اين سال نادرشاه اولين سفر تاريخي اش را به اصفهان بعد از تاجگذارييش انجام داد. دراين موقع بود كه او واقعاً مبتلا به جنون عجيب خودبزرگ پنداري و حرص و ولع گرفتار شده بود. و با بيرحمي و وحشيگري بجان ارامنه افتاد و تمام دارائي آنها را گرفت و سال بعد هم همين كار را تكرار كرد. متأسفانه بيرحمي و ظلم و آزار و اذيت او فقط متوجه مسيحيان نشد بلكه با ساير اهالي مملكت و مسلمانان نيز همين كار را كرد و بقدري مورد نفرت مردم قرار گرفت كه در سال 1747 بوسيله گارد شخصي خود ش كشته شد. يكي از روحانيون در اين مورد نوشته است: علت كشته شدن نادر ظلم و جوري بود كه در سالهاي آخر زندگيش هوس كرده بود به منتهاي درجه برساند.
با مرگ نادر شاه صلح و آرامش مملكت از بين رفت. مسيونهاي كاتوليك قادر به ادامه كار نبودند. بعضي از پدران روحاني به خدمت و كار خودشان ادامه دادند ولي از طرف كليساي روم پشتيباني و حمايت نمي شدند. در سال 1753 آزاد خان وارد اصفهان شد و لشگرهاي او ديرهاي مسيحيان را بتصرف در آوردند و اسبهايش را در داخل كليساها جا دادند.قبايل لر و بختياري اغلب در شهرها تاخت و تاز مي كردند و خانه اسقف را در همدان كاملاً خراب كردند. يكصد هزار ايراني و بيشتر ارامنه جلفا به بغداد پناه بردند. اصفهان كه يكوقت 250000 نفر جمعيت داشت خلوت شد و فقط در حدود 50000 نفر سكنه پيدا كرد و هر قسمت مملكت در دست يك نفر و يك قبيله بود. كشمكش و جنگ و نفاق بزرگي بين جانشينان نادر در گرفت. طايفه قاجار و زند با هم درگير بودند تا بالاخره كريم خان زند كه يكي زا سرداران سپاه نادرشاه بود بقدرت رسيد. در مدت سي سال سلطنت او كشور ايران كه از جنگ و كشتار خسته شده بود دوراني از صلح و وفور نعمت و آزادي را تحت پيشوايي اين مرد قوي و نجيب و مهربان گذراند. كريمخان عنوان شاه را قبول نكرد و خود را وكيل الرعايا ناميد.
بعد از مرگ كريمخان نوه او لطف عليخان زند مدت كوتاهي حكومت كرد ولي از دشمن سرسخت طايفه زنديه يعني آقامحمد خان قاجار شكست خورد و كشته شد.
در اين زمان كليساي نستوري ايران كه مدت 150 سال بعد از حمله تيمور لنگ ادامه داشت بتدريج رو به ضعف گذاشت و دواير اسقفي يكي يكي تعطيل شد و قفط درشمال غربي ايران كليساها باقي ماندند. عدم توجه به زندگاني روحاني و كار روح القدس و پيشرفت اخلاقي و دلبستگي بقواي ديني سبب شد كه كليسا در ايران درست ريشه نگيرد و اين شكست تا اندازه اي نتيجه اش روش كار مرسلين بود. كليساي مسيح كه روزي عظمت و نفوذ فراوان داشت كيفيت روحاني و معنويت عميق خود را از دست داد. روي هم رفته چند علت باعث ضعف كليساي ايران شد: اول غيرت كليساهاي آن زمان از روي فهم نبود، حاضر بودند هرگونه سختي و ناملايمات را در سفرهاي بشارتي تحمل كنند اما نه از روي زهد و تقوي، دوم رهبران مسيحي فاقد زندگي مسيحيايي بودند و شخصيت عيسي مسيح را نمي شناختند ( مسيحيان كاذب) سوم اهميت دادن به زندگي دنيوي، چهارم شيفته شدن به مقامات دنيوي و تكيه كردن به متنفذين و قدرتمندان آن زمان. اغلب مسيحيان عقيد ه داشتند كه با زور و قدرت دنيوي و كمك رؤسا و زمامداران و حكمرانان مي توان مسيحيت را پيشرفت داد.
مسيح خود قدرت اين دنيا را رد كرده و پشت پا زده بود حال اينكه صاحب تمامي قدرت و اقتدار بود.
نتيجه اين اشتباهات باعث روحانيت غلط من درآوردي شد و باعث شد كه مسيحيت حقيقي در آسيا ريشه ندواند و از تعدا مسيحيان و نفوذ كليسا روز به روز كاسته شد.
مسيحيت در ايران در دوران حكمراني سلاطين قاجاريه
همانطور كه گفته شد مسيحيت در نيمه دوم قرن 18 رو بتنزل رفت و با وجود جديت مرسلين كاتوليك بتدريج در بعضي از نقاط از بين رفت. ولي از سال 1838 يعني اوايل قرن نوزدهم مجدداً كليساها زنده و فعال شدند و اين بيداري بيشتر در نتيجه زحمات يكنفر فرانسوي بنام اوجين بوره بود. بوره در الجزاير متولد شده بود و در دانشگاه پاريس زبانهاي شرقي را ياد گرفته بود او بخوبي بزبانهاي عربي، تركي، ارمني، فارسي، عبري و آشوري صحبت مي كرد و مسلط بود. در سال 1837 يك بنگاه علمي فرانسه او را براي تحقيقات علمي به ايران فرستاد. او در اصفهان متوجه شد كه احتياج مبرمي بيك كالج غربي و هم با نتشار مسيحيت وجود دارد. او در يك نامه بدوستانش نوشت: اولين وظيفه هر مسافر مسيحي اين است كه مقام يك مسيونر و فرستاده مسيح را داشته باشد و مسيحيت را جلوه دهد. او كشيش يا مبشر نبود ولي عشق فوق العاده اي به بشارت كلام و ترويج مذهب كاتوليك داشت او علاقه مند بود دراصفهان و تبريز يك كالج بزبان فرانسه باز كند و اينكار را كرد و مدرسه اي باز كرد كه 11 دانشجوي مسلمان و 30 نفر ارمني داشت.بوره در ماه نوامبر 1838 به تبريز رفت و آنجا هم همان احتياج مردم را به يك مدرسه غربي و مسيحي حس كرد و باز در نامه اي به خانواده اش نوشت. ايرانيها تشنه تعليم و تربيت و تحصيلات عالي هستند و با جديت هر دانش و علمي از اروپا به آنها برسد فرا مي گيرند. خودش در آن كالجي كه تأسيس كرده بود تدريس مي كرد و حتي به آنها درس ورزش هم مي داد و با آنها پياده روي مي كرد. در سال 1840 ميلادي باتفاق سفير فرانسه بحضور شاه ايران در اصفهان رسيد و از شاه تقاضا كرد كه كاتوليكها بتوانند آزادانه به كار بشارت آدامه دهند، مدرسه باز نمايند و آزادانه تجارت كنند و هر طور ميل دارند زندگي كنند. شاه هم تقاضاي او را پذيرفت. خدامات اين شخص و مخصوصاً تأسيس مدارس فرانسوي كه او بنيان گذاشت و بعها ادامه پيدا كرد براي آينده فرهنگ و ادب ايران بسيار مؤثر بود. بوره قبل از ترك ايران با پدران روحاني فرقه لازاريست تماس گرفت و از آنها كمك خواست كه خدمات بشارتي و مسيحي او را ادامه دهند و آنها موافقت كردند و تا چندين سال ادامه دادند. مدارس فرانسوي كه تا پايان دوره سلطنت محمد رضا شاه در ايران مشغول خدمت بودند ادامه كار و محصول زحمات بوره بود.
در ابتداي نيمه قرن نوزدهم دو نفر مبشر كاتوليك از فرانسه وارد تهران شدند و بسرپرستي كاتوليكها پرداختند. يكي از آنها مريض شد و برگشت و ديگري جماعت كاتوليكها را تشويق كرد و به كمك آنها در سال 1862 مدرسه پسرانه اي در تهران تأسيس كرد كه تا پايان سلطنت شاه فقيد، محمد رضا شاه مشغول كار بود. اين جماعت كاتوليك در سال1866 كليساي كاتوليك را ساختند و اولين مراسم عشاء رباني در روز عيد ميلاد مسيح در سال 1867 در آنجا اجرا شد در سال 1892 يك شبانه روزي فقط براي يتيمان به اين مدرسه اضافه شد. خواهران ترك دنيا بنام خواهران محبت هم در سال 1875 وارد تهران شدند و بزودي يك مطب، يك خانه كودكان يا كودكستان و يك مدرسه دخترانه افتتاح كردند. در سال 1896 موفق شدند دو مدرسه دخترانه يكي در دوازه قزوين و يكي در دروازه دولت احداث كنند. اين خواهران خدمتشان را ادامه دادند تا زمانيكه اين مدارس بشكل يكي از بزرگترين مدارس تهران به اسم مدرسه ژاندارك تشكيل شد كه در سالهاي آخر سلطنت محمد رضا شاه همه ساله 1600 دانش آموز داشت و دختران برجسته اي مثل شهبانوي سابق ايران در آنجا تحصيل كردند.
خدمات مبشرين كاتوليك موقتاً در تبريز بود بعد از اينكه اين شهر اهميت سياسي و تجارتي اش را از دست داد موقتاً متوقف شد و در سال 1901 مجدداً از سر گرفته شد. دو نفر از پدران روحاني پدر مالاوال و پدر ماس به تبريز آمده و فوراً مشغول خدمات روحاني و آموزشي گرديدند و در سال 1930 يك كليساي كوچك ساختند و يك مدرسه دخترانه با گنجايش 450 شاگرد وي كه مدرسه پسرانه با گنجايش 400 شاگرد بنا كردند.
خدمات مبشرين كاتوليك در جلفاي اصفهان هم مجدداً در سال 1903 با آمدن چهار پدر روحاني از فرانسه شروع شد و آنها يك مدرسه براي بچه هاي ارمني و يك چاپخانه ارمني داير كردند و در سال 1935 دايره ميسيون به اصفهان منتقل شد و چاپخانه تعطيل گرديد و كار آنها تا اين اواخر ادامه داشت زير نظر پدر ژوئيك كه 150 شاگرد پسر داشت و مدرسه دخترانه اي با 800 شاگرد زير نظر خواهران محبت كه در سال 1909 وارد جلفا شدند و در سال 1937 مدرسه را به محل فعلي آن در اصفهان منتقل كردند.
بعد از خواهران محبت دسته ديگري بنام برادران و خواهران كوچك عيسي وارد ايران شدند و در بيمارستان هاي مبروصين مشهد و تبريز مشغول خدمت شدند و 4 نفر از اين خواهران هم در تهران مشغول كار و خدمت شدند. از فرقه ديگري از كاتوليك ها كه در اوايل قرن بيستم وارد ايران شدند دومينيكها بودند. پدر روحاني رايس كه با يك پدر روحاني ديگري وارد شيراز شدند و يك كليساي كوچكي تأسيس كردند. اين پدر روحاني پدر رايس به زبان فارسي خيلي خوب صحبت مي كرد. چندين رساله مسيحي نوشت و كتاب دعا را به فارسي ترجمه كرد و مطالعات عميقي در صوفي گري ايراني داشت و اين نتيجه دوستي او با نعمت الله درويش شيخ شمس العرفا بود. اقامت او در ايران كوتاه بود بعلت دشمني ها و بدبينيهائي كه حضور او در آنوقت ايجاد مي كرد و هم بعلت عدم پشتيباني و تقويت مقامات مذهبي خودش. ولي اين پدر روحاني مطالعاتش را ادامه داد و عميقاً در فكر ايران بود و به صوفيگري ايراني علاقه نشان مي داد.
در سال 1962 سفير پاپ در ايران پدران روحاني را از ايرلند خواست كه بيايند و در ايران كار كنند. پدر روحاني ويليام باردن رئيس دايره اسقفي در همانسال وارد ايران شد و در سال 1967 آنها به ساختمان جديدي رفتند كه علاوه بر يك كليسا شامل يك واحد مسكوني براي پدران روحاني و كشيشان و يك مركز دانشجوئي است. از ايتاليا هم اولين دسته پدران روحاني در سال 1937 وارد ايران شدند كه جماعت ايتاليائي را كه در ايران سكونت داشتند سرپرستي كنند. آنها مسئول كليساي كنسولاتا بودند و چهار انجيل را به فارسي ترجمه كردند و اميدوار بودند كه يك فرهنگ ايتاليائي فارسي تنظيم كنند. در سال 1944 اين دسته از كاتوليكهاي ايتاليائي مدرسه انديشه را تأسيس كردند كه گنجايش 1200 دانش آموز را داشت. اين مدرسه اردوگاه مجهزي در نوشهر دارد كه اغلب در تابستان در حدود 100 نفر دانش آموز را مي پذيرد و محل مناسبي است براي كنفرانسها و سمينارهاي كليساها. اين گروه بنام ساليزانز معروفند و مسئوليت امور كليساهاي كاتوليك نواحي نفت خيز خوستان را هم بعهده دارند.
در قرن نوزدهم ايران صحنه رقابتهاي بزرگ يعني روس و انگليس بود و بتدريج فرانسه هم داخل شد و ساير ممالك اروپائي هم براي گرفتن امتيازاتي از اين مملكت فقير تلاش مي كردند.
در سال 1807 ناپلئون كه فكر مي كرد مي تواند از راه ايران به هندوستان دست يابد يك نماينده كه يك شخص ارمني بود بدربار ايران فرستاده و با فتحعليشاه روابط سياسي برقرار كرد و معاهده امضاء نمود كه بموجب آن از حقوق ايران در مقابل روس و انگليس دفاع كند و اين فعاليت موجب نگراني فوق العاده انگلستان شده و براي دور كردن خط فرانسويان از هندوستان نهايت سعي را مبذول كرد. روسها با تصرف گرجستان دست اندازي به شهرستانهاي ايران را آغاز كردند و در جنگهائي كه اتفاق افتاد سپاهيان ايران به سرداري عباس ميرزا با همه كوششي كه بكار بردند نتوانستند از عهده سپاه نيرومند روس برآيند و در نتيجه درچندين نبرد سخت كه به شكست ايران منجر شد سراسر قفقازيه و قسمتي از كرانه هاي غربي بحر خزر بتصرف دولت روس درآمد و بالاخره شهرهاي ايروان ونخجوان را بروسيه واگذاشت و مجبور شد 3000000 ليره انگيس هم بعنوان غرامت بكشور روس بپردازد. متأسفانه در سال 1813 بعد از يك جنگ سختي با دولت روس ايران شكست خورد و مجبور شد معاهده ننگين گلستان را امضاء كند كه بموجب آن همه گرجستان قفقاز و در نتيجه شهر مهم باكو را از دست داد و سواحل جنوبي درياي خزر سرحد ايران شد. مجدداً در سال 1828 بعد از شكستهاي پي در پي ايران باز مجبور شد معاهد تركمنچاي را امضاء كند كه بموجب آن مرز شمال غربي ايران رود ارس شد كه سرحد شمالي آذربايجان است و اينوقت بود كه بازي بزرگ رقابتها بين روس و انگليس در ايران شروع شد. تنها اسلحه ايران در مقابل اين دول بزرگ و تنها هنر ايرانيها يكي چانه زدن بر سر معاملات بود و يكي هم قدرت بازي كردن در اين صحنه رقابت، زماني بنفع انگليس و بر ضد روس و زماني ديگر برعكس. و آنها را بجان هم مي انداختند، ولي حتي قبل از اينكه ديپلوماتها و سياستمداران غربي در فكر ايران باشند توجه باستانشناسانو فلاسفه و تاريخ نويسان د ر اواخر قرن 18 و اوايل قرن نوزدهم توجه اروپائيان را به اين سرزمين جلب كرده بود.
علاوه بر اين اهميت مستعمره انگليس هندوستان و اينكه زبان فارسي در آنجا كاملاً رايج بود سبب شد كه بيشتر به اين موضوع توجه شود. يك نويسنده بنام كلوديوس بوكانان در اين مورد گفته است: زبان فارسي در هندوستان زبان رسمي دربار و دادگاههاي هندوستان است و اهميت آن بعد از زبان عربي و زبان چيني است نسبت به مساحت ايالات و نواحي كه فارسي در آن صحبت مي شود و از كلكته تا شهر دمشق بزبان فارسي حرف مي زنند.
انگليسيها وقتي مي ديدند كه زبان فارسي در هندوستان رواج دارد بيشتر مايل مي شدند كه د ر ايران پايگاهي داشته باشند و با فرستادن معلمان و هداياي قابل و ديپلوماتهاي ماهر با روسها و فرانسوي ها در ايران مقابله مي كردند و بالخره فرانسويان ناچار شدند كشور را ترك كنند.
شروع فعاليت مرسلين در ايران
اولين مسيونر انگليسي پروتستان كه به ايران آمد هنري مارتين بود. او يك مبشر انگليسي بود كه در سال 1811 وارد شيراز شد. هدفش اين بود كه ترجمه قسمتي از عهد جديد را كه تهيه كرده بود اصلاح و تكميل كند. هنگام اقامتش در ايران با مخالفت شديد رهبران مسلمان آن شهر مواجه شد ولي با وجود ضديت و كارشكني هاي آنها موفق شد عده اي را به دين مسيحيت راهنمائي كند. ولي اقامت كوتاهش در شيراز به او اجازه نداد كه كليسائي در آن شهر تأسيس كند و هنگام بازگشت از ايران به انگليس درگذشت.
قبل از او دو نفر آلماني براي بشارت به ايران آمدند و بعد نوبت به هنري مارتين رسيد. اولين ترجمه قسمتي از كتاب مقدس به فارسي از او است. او از هندوستان به ايران آمد و زبان فارسي را در آنجا ياد گرفته بود و در كلكته بود كه با دو نفر كه مشغول ترجمه كتاب مقدس بودند آشنا شد. آن دو نفر يكي ميرزا فترت از بنارس و ديگري آقا سابات از بغداد بود. سابات كه يك نفر بغدادي بود براي ترجمه كتاب مقدس به هنري مارتين خيلي كمك كرد. در سال 1809 ضعف جسمي به هنري مارتين غلبه كرد و وقتي به كلكته برگشت به او گفتند ترجمه عهد جديد كه بوسيله سابات انجام شده رضايتبخش نيست و بايد مجدداً از سر گرفته شود. او فوراً تصميم گرفت كه به ايران برگردد و به شيراز رفت. در خانه شخص ثروتمندي بنام جعفر علي خان اقامت كرد ولي حضور او در شيراز ايجاد سؤ تفاهم كرد و بعضي ها فكر مي كردند كه او واقعاً دانشمندي است كه براي تحقيقات علمي آمده ولي عده اي هم او را جاسوس انگليسيها مي خواندند و فكر مي كردند شايد او بخواهد وسيله آمدن 5000 سرباز انگليسي را به شيراز فراهم كند. ولي بتدريج همه فهميدند كه او فقط براي شناساندن مسيح و شهادت به او و ترجمه كتاب مقدس به ايران آمده و وقتي علاقه او را به مسيح ديدند از در مخالفت با او درآمدند. وقتي زمستان سر رسيد تصميم گرفت به بغداد برود و ميرزا سيدعلي مترجم او هم قرار بود با او برود ولي تا سال 1812 در شيراز ماند و بكار ترجمه اش ادامه داد و در تقويم روزانه اش نوشت: من زندگي مي كنم فقط براي كامل كردن ترجمه كتاب مقدس، بعد از انجام اين كار، مهم نيست اگر من زنده باشم يا نباشم.
با وجود زحمات زياد و مخالفت مسلمانان متعصب و صوفيها هرطور بود كار ترجمه را تمام كرد و با زحمات زياد با قاطر خودش را به تبريز رسانيد كه آنرا به فتحعليشاه تقديم كند. با اينكه ملاها مخالفت كردند و نگذاشتند خودش شخصاً به حضور شاه برسد ولي سفير انگلستان بالخره را بشاه رساند. شاه با كمال خوشحالي آنرا قبول كرد و يك نامه تشكر بدين مضمون نوشت: اگر خواست خداوند باشد دستور مي دهم كه اشخاص منتخبي كه در دربار ما هستند و اجازه حضور دارند اين كتاب را از اول تا آخر براي ما بخوانند.
آن نسخه اصلي كه بشاه تقديم شد در دربار گمشد ولي رونوشت آن در روسيه چاپ شد و در انجمن كتاب مقدس روسيه به چاپ رسيد. اولين نسخه آن در كتابخانه سن پطرزبورگ نگهداري شد و نسخه ديگري از آن در هولي ترينيتي چرچ ( Holy Trinity Church ) كه كليساي او بود موجود است. هنري مارتين خيلي ضعيف و مريض بود با زحمات زيادي از تبريز راه افتاد كه به انگلستان برود ولي در راه فوت كرد و در تركيه توسط اسقفان و كشيشان ارامنه دفن شد.
سرگذشت جالب و شورانگيز اين مرد فداكار را مي توان در كتاب هنري مارتين اثر خانم اردلي قرائت كرد. اثريكه او در زندگاني ايرانيان و همكارانش گذاشت فوق العاده بود و همه او را فرشته خدا مي دانستند. از آلمان هم اولين مبشر مسيحي پروتستان تصميم گرفتند به يزد بروند و بين زرتشتيان كار كنند. در سوريه وقتي به آلپو رسيدند خودشان را تحت حمايت قونسول انگليس قرار دادند ولي او به ايشان گفت وضع مملكت ايران طوري نيست كه آنها در كاريكه در نظر گرفته اند پيشرفتي بكنند ولي آنها بحرف او توجه نكردند و با يك كاروان كه 1500 شتر داشت و چهار نفر يهودي آنها را راهنمايي مي كردند براه افتادند اول به طرف بغداد و بعد بصره و بعد به سرحد ايران رسيدند. در آنجا شخص مريضي به آنها مراجعه كرد و شفا خواست و آنها او را معالجه كردند او هم دو تا الاغ به آنها هديه كرد كه بمسافرت خود ادامه دهند. اين مبشرين با زحمت فوق العاده اي بمسافرت خود ادامه دادند ولي گرفتار دزدان شدند كه همه چيز آنها را گرفتند و آنها گرسنه و تشنه مدت 9 روز در سرما به مسافرت خود ادامه دادند تا به اصفهان رسيدند. در اصفهان قونسول انگليس به آنها گفت كه وضع خيلي بد است و رفتن به يزد صلاح نيست ولي باز گوش نكردند و بطرف يزد براه افتادند و مجدداً گرفتار دزدان شدند، همه چيز آنها را گرفتند و با زحمات زياد و مشقات فراواني خودشان را به بوشهر رساندند. آنها غيرت عجيبي براي رساندن مژده نجات مسيح به ايرانيان داشتند. در بوشهر نماينده كمپاني داچ ايست اينديا ( Dutch East India) وسيله برگشتن آنها را به اروپا فراهم كرد. يكي از آنها در راه مرد و ديگري به انگلستان رفت ولي از شدت علاقه بكار بشارت سال بعد به حبشه رفت و گرفتار مصيبتهاي زيادتري شد و بالخره در آنجا فوت كرد.
شخص ديگري كه بعد از مارتين بعنوان مبشر و خادم مسيح به ايران آمد ژوزف ولف بود. او پسر يك رباي يهودي بود كه از طفوليت با مسيحيت آشنا شد و مخفيانه يا شبانه با كليساي لوترين ملاقات مي كرد. بعد به روم رفت و در يك مدرسه علوم الهي داخل شد ولي نتوانست قوانين و مقررات آنها را بپذيرد و محترمانه و صادقانه به پاپ نوشت و به انگلستان برگشت. با سي. ام. جي ( Church mission to the Jews) جامعه مبشرين كه بين يهوديان كار مي كنند آشنا شد. اين انجمن ده سال بود تأسيس شده بود و عده اي مبشر به اروپا و خاور نزديك فرستاده بود. ولف علاقه مند شد كه با آنها همكاري كند و بعنوان يك مبشر كار نمايد. تقاضاي او پذيرفته شد. اول بدانشگاه كمبريج رفت و تحت نظر همان استاد هنري مارتين يعني چارلز سيمون درس خواند و خيلي تحت تأثير تعليمات او قرار گرفت. بزودي از طرف همان انجمن به يك سفر بشارتي به خاور ميانه فرستاده شد و از سال 1821 تا 1824 در سرتاسر خاور ميانه از جوامع يهودي در جزيره مالت، اسكندريه، سينا، لبنان، اورشليم، دمشق، ماردين، موصل، بغداد و بصره ديدن كرد و در سال 1824 وارد بوشهر شد بعداً به اصفهان و شيراز آمد و از كاشان و تبريز هم ديدن كرد. در تمام اين شهرها مژده نجات مسيح را مي رساند و با مسلمانان و يهوديان صحبت مي كرد. او قدرت فوق العاده اي داشت. در يك روز يكشنبه از ساعت 10 صبح تا 6 بعد از ظهر بدون توقف در كليساها وعظ مي كرد و به 6 زبان روسي، ايتاليائي، فرانسوي، آلماني و انگليسي و آشوري.
در موقع خروج از ايران با كليساي نستوري و مسيحيان اروميه و خسروا ديدن كرد و يك جلد تورات بزبان آشوري بدست آورد كه توسط انجمن كتب مقدس چاپ شده بود و خيلي نفيس و بينظير بود و آنرا با خودش به انگلستان برد. بعداً از مراجعتش علاقه مفرطي به برگشت به ايران نشان داد و او تصميم داشت مدارسي در ايران تأسيس كند. براي اينكار شخصي را بنام ميرزا ابراهيم كه يهودي و خيلي با معلومات بود انتخاب كرد كه او را براي اينكار آماده كند ولي پيشنهاد او بجائي نرسيد. در سال 1830 مجدداً به ايران برگشت و در تهران با ملاهائي كه با هنري مارتين مخالفت و دشمني داشتند ملاقات كرد و جلب دوستي آنها را نمود و از آنجا بطرف خراسان رهسپار شد. نزديك تربت حيدريه گرفتار دزدان شد كه او را بكلي لخت كردد. هر طور بود به مسافرتش ادامه داد و به بخارا، بلخ، افغانستان، هندوستان، گوا، حبشه، و حجاز رفت.
ولف مردي بود كه يك زمين آجري براي او مثل رختخوابي است از پر و يك جعبه متكا. او با دشمنان و زجردهندگانش مثل يك دوست بود و با پادشاهان و بزرگان يك مشاور بود و پطريا رخ و رؤساي مذهبي را در صورت لزوم سرزنش مي كرد. او با گرسنگي و بي غذايي آشنا بود و تحمل فحش و ناسزاها را مي كرد و هرگز بجاي بدي بدي نمي كرد. او خودش را با همه نوع اشخاص تطبيق مي داد و هيچكس را نمي رنجانيد. ولف نمونه كامل يك مسيحي واقعي بود.
از مبشرين ديگر انگليسي كه به ايران آمد بايد كشيش ژاكوب ساموئل را نام برد كه در سال 1836 وارد شيراز شد و سال بعد رئيس انجمن كتب مقدس در ايران و ممالك ضميمه گرديد. او به گرجستان هم مسافرت كرد و عقيده داشت بقيه ده سبط از بني اسرائيل در آنجا هستند و مي خواست مداركي در اينمورد بدست آورد. مبشر ديگري كه بيشتر زندگي خود را مثل هنري وقف ترجمه كتاب مقدس كرد ويليام گلن بود. از سال 1816 مركز كار بشارت و چاپخانه را به استراخان منتقل كرده بودند و عهد جديد بزبان تركي آذربايجاني ترجمه شده بود در اين چاپخانه چاپ شد و مورد توجه تاجران ايراني قرار گرفت كه آنها را با خود به دربند و شيروان و اصفهان بردند و در همين زمان يعني در سال 1817 بود كه ويليام گلن وارد ايران شد و به ترجمه كتاب مقدس بزبان فارسي پرداخت ولي چون تحت مراقبت روس بود و مردم روسها را دوست نداشتند، زياد مورد توجه ايرانيها نبود و استراخان مجل ملاقات و معاملات بين بخارا، خيوه و سمرقند و افغانستان بود. در سال 1820 نامه اي از كاپيتان گوردون در تبريز به دايره ميسيونرها رسيد و از او خواسته شد به ايران برگردد. مجدداً در ماه جون همانسال نامه اي از اصفهان نوشته شد كه تعدادي از رساله هاي او را در بازار اصفهان پخش كردند و مردم هنوز بنام هنري مارتين كه او را ملا مارتين مي نامند هستند و خاطرات او را عزيز و گرامي مي دارند.
در اثر پنجاه سال كار سي. ام. اس ( هيئت مرسلين كليسائي) در ايران بالخره آنقدر مسيحيان ايراني بوجود آمده بودند كه دايره اسقفي ايران سال 1912 امكان پذير گرديد. اين دايره اسقفي در اول شامل 4 كليساي كوچك در چهار شهرستان جنوبي ايران بود كه در هر يك از آنها بيمارستانهاي مردانه و زنانه و مدارسي كه رد آنروزها بيشتر بوسيله ميسيونرها اداره مي شد وجود داشت. مؤسسات مزبور در روزهاي اوليه با مجتهدين محلي درگيريهائي داشتند و نفوذ ملايان دردسرهائي ايجاد مي كرد ولي خدمات بهداشتي ميسيونرها رويهمرفته مورد قبول رهبران مذهبي كه قدرت عظيمي داشتند واقع شد، ولي نسبت به مؤسسات فرهنگي و مداس تا به آخر نظر خوبي نداشتند.
با روي كار آمدن سلسله پهلوي نفوذ و قدرت ملايان رو به افول گذاشت و در عوض قدرت دولت مركزي در تهران روز بروز زيادتر شد. در اثر فرمان رضاشاه كه احدي را جرأت مخالفت با آن نبود مدارس پسرانه و دخترانه و كالجهاي بزرگ و معتبر ميسيونرها در سال 1940 بدولت ايران فروخته شد و بدينگونه كليسا موقتاً از داشتن مدارس خود محروم گرديد.
مهمترين واقعه سال 23- 1822 ميلادي ايمان آوردن وليعهد ميرزا محمد علي پسر قاضي كه پسر نخست وزير فتحعلي شاه بود اتفاق افتاد. اين اولين مسلماني بود كه در دوران سلطنت قاجار ايمان آورد. وقتي اين خبر در دربند و ساير نقاط ايران منتشر شد خيلي هيجان آور بود ولي وقتي مبشرين مي خواستند او را تعميد دهند اسقفان بومي متعصب مانع شدند. مبشرين از وزير امور مذهبي سن پطرزبورگ اجازه گرفتند و دكتر گلن مراسم تعميد او را بزبانها انگليسي، فارسي و تركي انجام داد و ميرزا محمد علي تعميد گرفت و ملقب به الكساندر كاظم بيگ گرديد. او بعداً داخل دانشگاه امسك در روسيه شد و كمي بعد او در دانشگاه كازن بسمت استاد عربي مشغول خدمت شد و از پايه گزاران رشته مطالعات علوم شرقي بود. بالاخره به سن پطرزبورگ انتقال يافت كه در آنجا هم مدرسه مطالعات علوم شرقي را پايه گذاري كرد. نوشته هائي بدستخط خودش راجع به مسيحيت بزبان فارسي در اين شهر و در كتابخانه سن پطرزبورگ يافت مي شود.
منبع:www.icsh.co.uk