من می فهمم که وقتی دکتر خانواده بصورت من نگاه میکند و میگوید بتی امیدی نیست . چه احساسی در انسان بوجود میاید. همچنین میدانم چه مزه ای دارد که انسان را از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر ببرند و متخصصین سر خود را تکان دهند وبگویند از علم پزشکی در این مورد کاری ساخته نیست.
در موقع تولد در ستون فقراتم انحنایی وجود داشت. تمام مهرها از جای خود خارج بودند. استخوانهایم پیچ خورده و نزدیک یکدیگر بودند . همانطوریکه میدانید مرکز اعصاب در ستون فقرات است. اشعه مجهول نشان میداد که مهره ها پیچ خورده و در هم است و دستگاه عصبی من کاملا مختل است.
یک روز وقتی در بیمارستان دانشگاه مینا پولیس منیزوتا خوابیده بودم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.اول لرزش خفیف بود ولی بزودی تمام بدنم از سر تا پا با شدت بسیار زیادی می لرزید. از شدت حرکت از تخت خود پایین افتادم. دکتر فورا بداخل دوید و مرا دوباره در تختخواب نهاد. دکترگفت من منتطر این اتفاق بودم. او رعشه شدید (مرضی است که کشنده) دارد و تنها کاری که میتوان کرد این است که او را به خانه بفرستیم. تسمه های پهنی آوردند و بدن مرا به تختخواب بستند البته این کار رعشۀ مرا از بین نبرد ولی مانع افتادنم گردید.
روز و شب به تختخواب بسته بودم. فقط وقتی که پرستار میخواست مرا بشوید انرا بر میداشتند. وقتی تسمه را برمیداشتند پوست بدنم کنده میشد و طاول میکرد.من میدانم رنج کشیدن یعنی چه. زندگی من دررنج سپری میشد دکترها مرا با مرفین بیهوش نگاه میداشتند تا بتوانم درد را تحمل کنم. وفتی متولد شدم قلبم غیر طبیعی بودو بعدا در اثر استعمال دارهای بیهوشی بدتر شد در واقع هر هفته حملۀ قلبی داشتم.
بعد از مدتی بدنم بقدری بدارهای بیهوشی معتاد شده بود که داروهای دیگر در آن تاثیر زیادی نداشتند. وقتی داروی مسکن اثرش کم میشد برای اینکه ار فریاد زدن جلوگیری کنم لبهای خود را می گزیدم و چون درد ادامه می یافت فریاد میکردم که آمپولی دیگر تزریق کنید وفقط بعد از اینکه دو یا سه آمپول تزریق میشد از درد پرعذاب و شکنجۀ خود کمی راحتی می یافتم.
بیاد دارم که یکروز که دکتر از دادن دوای مسکن خودداری کرد و به مادرم گفت خانم باکسر دیگر فایده ای ندارد. بدنش عادت کرده است . او تمام وسایل را از تختخوابم برداشت و گفت متاسفم ولی نمی توانم باز هم به شما آمپول مرفین تزریق کنم و بیش از این هم دیگر کاری از من ساخته نیست. در آن زمان فقط نه سال داشتم. آه وقتی رنج میکشیدم شبها چه طولانی بنظر می آمد گاهی در رختخواب برخود می پیچیدم و برای یافتن راحتی تقلا میکردم و از هوش میرفتم . بعد ساعتها بیهوش میماندم.
در یک خانواده مسیحی بزرگ شده بودم.والدینم هر چند مسیحی بودند ولی اطلاع کامل از حقایق مسیحیت نداشتند در عین حال مسیح را دوست میداشتند. مادرم تا جاییکه به خاطر دارم سرگذشت عیسی مسیح رابه من میاموخت. مادرم به کتاب مقدس ایمان داشت و به من گفته بودکه عیسی همان نجات دهنده ای است که در ساحل شنزار دریاچه جلیل قدم میزد و او میتواند امروز هم کسانیرا که به او ایمان دارند را شفا دهد.
پیش از اینکه بقیه سرگذشت خود را بیان کنم اجازه بفرمایید بگویم که بزرگترین معجزه ای که در زندگی من اتفاق افتاد این نبود که عیسی مسیح بدن لنگ و مفلوج و کج و معوج و غیر عادی مرا شفا داد بلکه بزرگترین معجزه این بود که روح مرا از گناه نجات داد. تا وقتیکه عیسی را در قلب خود داشتم هرچند مفلوج و غیر طبیعی بودم میتوانستم به آسمان بروم ولی اگر بوسیله خون عیسی نجات نیافته بودم نمی توانستم.
من نجات از گناهان را در نه سالگی وقتی شبان کلیسای ما با من صحبت میکرد یافتم. برادر دیویس حکایتی را که خودش بزرگترین حکایت جهان می نامید برای من بیان کرد .قدیمی ترین حکایت دنیا بود ولی همیشه تازه است یعنی حکایت عیسی.
برادر دیویس این حکایت زیبا را از تولد عیسی در آخور شروع کرد . آنرا با شرح صلیب و قیام و زنده شدن او خاتمه داد. او شرح داد که چگونه عیسی با دستهای مبارکش چشمای کوران را لمس کرد و آنها بینایی یافتند چگونه او گوشهای کران را لمس فرمود و شنوا شدند بیان کرد که چگونه او مبروصان را طاهر ساخت و چگونه عدۀ زیادی را با خوراک پسری کوچک سیر فرمود چگونه پاهای او بر روی شنهای گرم جلیل روان گردید تا انجیل را به مردم وعظ کند و چگونه بر روی آب راه رفت و غرق نگردید.
او شرح داد که چگونه بعد از اینهمه عیسی را گرفتند و دو دست مبارک او را میخکوب کردندو نیزه ای به پهلوی او فرو بردند و وقتی آنرا بیرون کشیدند آب و خون از پهلویش جاری شد. برادر دیویس گفت که این خون امروز هم قدرت دارد تا که گناهان ما را ببخشد و دردهای مار ا شفا دهد.
بهترین داستانی بود که من شنیده بودم .سپس با صدای زیبای خود این سرود را خواند:
عیسی به نرمی و لطفا میخواند
مرا و تو را میخواند
ببین که او بر در منتظر و چشم براه است
در انتظار تو و من است
بخانه برگرد بخانه برگرد
تو که خسته هستی بخانه برگرد
عیسی با اشتیاق و لطف میخواند
ای گناهکار تو را میخواند بخانه برگرد
اشک از گونه هایم به زمین سرازیر شد. بی اختیار زانو زدم و از عیسی در خواست کردم که مرا نجات دهد.
وقتی زانو زده بودم در رویایی قلب خود را دیدم. آه سیاه بود .من میدانستم که با قلب سیاه و گناه نمیتوانم به آسمان بروم.
بعد در رویا دیدم که بر روی تپۀ دوری صلیبی کهنه و ناصاف قرار دارد.
بر بالای صلیب با کلمات روشن و نورانی این جمله نوشته شده بود:
او برای تو جان داد.
من گفتم عیسی حال می فهمم که چه کردی و مایلم که مرا از گناهان نجات دهی. در جلوی خود در بزرگی بشکل قلب مشاهده کردم عیسی بطرف آن در آمد و گوش داد.
در طرف خارج آن در دستگیره با قفل وجود نداشت(خودتان باید در را باز کنید) بعد عیسی یکبار در را کوبید و گوش داد بار دوم نیز کوبید در سومین بار در باز شد وعیسی بداخل قدم نهاد و من دانستم که نجات یافتم. من حس کردم بار سنگین گناه از من پایین افتاد. عیسی امروز هنوز هم در قلب من است زیرا اگر بیرون رفته بود من می فهمیدم.
من به برادر دیویس گفتم که میخواهم مبشر شوم. او با مهربانی دستش را بر سرم گذارد و برای من دعا کرد.بعد به والدینم گفت هیچگاه نگذارید که این دختر از دعوت خدا دور شود. من تا کنون دختری به سن او ندیده ام که در باره خداوند چنین تجربه ای پیدا کرده باشد.
ولی دست رنج و عذاب میخواست زندگی مرا قطع کند تنها راحتی که داشتم دعای مادرم بود. پدرم مانند مادرم ایمان نداشت که عیسی بدن مرا شفا خواهد داد ولی پدر خوبی بود و هیچگاه مادرم را از دعا کردن باز نمیداشت.
مادرم نسبت به عیسی محبت عظیمی داشت. ایمان دارم که او بهتر از تمام کسانیکه من می شناختم عیسی را درک میکردو می فهمید. او میدانست که چگونه ایمان مرا نسبت به عیسی زیاد کند تا مرا یک روز شفا دهد.
تاریکترین ساعت زندگی من وقتی بود که مرا بر روی تخت روان از راهروی بیمارستان پایین می آوردند دکتر جلو آمد تحت را متوقف ساخت به من نگاه کرد و گفت بتی با اشعۀ مجهول ستون فقرات تو را آزموده ایم . تمام مهره ها از جای خود خارجند استخوانها پیچیده و در هم هستند. به علاوه کلیۀ تازه ای لازم داری تا هنگامیکه کلیه کهنه ات باقیست درد خواهی داشت.
پدرم گفت نه من هر چه در قوه داشته باشم برای بهبودی طفل انجام خواهم داد ولی هیچگاه نباید کاردی به بدن طفلم برسد.
بدن من هیچگاه جراحی نشده مگر وقتیکه عیسی آنرا عمل کرد و او در موقع شفا اثری باقی نمیگذارد. وقتی عیسی کامل است هیچگاه اثربدی برجای نمیگذارد
دکتر گفت خوب آقای باکستر ما هیچ امیدی نداریم که بتوانیم اینهمه استخوانهای بدن بتی را از هم باز کنیم او را بخانه ببرید و بگذارید هر قدر میتواند خوشحال باشد.
من در آن موقع یازده ساله بودم و نفهمیدم که دکتر مرا بخانه میفرستد تا بمیرم . من باو نگاه کردم و گفتم بله آقای دکتر ولی یک روز خداوند بدن مرا شفا خواهد داد . در آن موقع سالم و قوی خواهم بود.
در آن موقع من ایمان داشتم زیرا مادرم کلام خدا را برایم خوانده و با من دربارۀ عیسی صحبت کرده بود بنابراین ایمانم قوی بود. یکی از آیاتیکه ماد رم بسیار دوست میداشت این بود« اگر بتونی ایمان آوری مومن را همه چیز ممکن است.» و هم چنین این آیه« نزد خدا هیچ امری محال نیست.» مرا بخانه یعنی جایکه دکتر گفته بود در آنجا باید بزودی بمیرم بردند. حالم بدتر شد. دردی که قبلا کشیده بودم در موقع مقایسه با دردی که بعد از آمدن به خانه حس میکردم هیچ بود.
چشمهایم مانند کوران میشد و هفته ها هیچ چیز نمی توانستم ببینم . کر میشدم و صدایی نمی شنیدم. گنگ میشدم و نمی توانستم سخن بگویم . زبانم باد میکرد بعد لمس میشد.
سپس نابینایی ناپدید میگردید و همچنین کری و فلج زبان برطرف میشد. مثل اینکه گرفتار بودم قدرتی موحش میکوشید که مرا نابود سازد ولی هر روز مادرم با من دعا میکرد و میگفت خدا میتواند بدنم را شفا دهد.
اغلب روزها میگذشت و من مدتها شخصی را غیر از ماما و پاپا و دکتر نمیدیدم. در حالیکه در آن روزهای تنهایی و گوشه گیری در رختخواب دراز کشیده بودم متوجه یک نکته شدم : دکترها میتوانند شما را از عزیزان و دوستان خود جدا کنند ولی نمیتوانند شما را از عیسی دور سازند زیرا او قول داده است« ترا هرگز ترک نخواهم کرد و رها نکنم.»
به این طریق در این سالها تنهایی بود که من با شاها شاهان و خداوند خداوندان آشنایی حاصل کردم. عده زیادی گفته اند : بتی تو که دختر کوچکی بودی و ایمانی به آن بزرگی داشتی پس چرا خدا ترا شفا نداد.
نمیدانم راههای خدا با راههای من نیست. راهای خدا از همه بهتر است. یک نکته را میدانم و آن اینکه در این سالهای وحشتناک تنهایی و رنج من واقعا عیسی را شناختم. دوست عزیز او در وادی زندگی میکند و سوسن آنجا است و اگر او را جستجو کنی او را در انجا خواهی یافت. خواهی دید که در سایۀ آنجا عیسی ایستاده است.
صبحها مادرم مرا می شست بعد تنها میگذاشت. گاهی صدای قدمهای آرامی را در کنار خود میشنیدم و گمان میکردم که مادرم بدون اینکه من بشنوم به اطاقم آمده است.سپس صدای آرامی می شنیدم که به آن عادت کردم. این صدا صدای پدرم نبود صدای مادرم نبود. صدای دکتر هم نبود. عیسی بود که با من سخن میگفت.
اولین باری که این اتفاق افتاد او با آواز لطیفی مرا صدا کرد و سه بار اسم کوچکم را تکرار نمود او میداند که نام شما چیست و در کجا زندگی میکنید.
بتی
بتی
بتی
پیش از آنکه جواب بدهم سه بار مرا صدا زد. من گفتم ای خداوند اینجا بمان و با من صحبت کن زیرا بسیار تنها هستم.
آیا آنجا ماند و با من صحبت کرد؟ بله سخنان زیادی به من گفت. ولی یک چیز را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. گمان میکنم علت اینکه این مطلب را همیشه به من میگفت این بود که او میدانست بیش از همه باعث وجد ونشاطم میگردد . این است آنچه که او هر روز می گفت:« بتی تو را دوست دارم.» عیسی در این حالت ترحم آمیز به من نگاه میکرد. بقدری مفلوج و غیر طبیعی بودم که وقتی به کمک مادرم ایستاده بودم قدم به بلندی برادر کوچک چهارساله ام بود. غده های بزرگی در اطراف ستون فقراتم بیرون آمده بود.اولین غده از پایین گردنم شروع شد و به تدریج یکی پس از دیگری تا پایین ستون فقراتم ادامه یافت.
دستهایم از شانه تا مچ دچار فلج بود .فقط می توانستم انگشتهای خود را حرکت دهم. سرم منحنی گشته و بطرف سینه خم شده بود. برای آب خوردن مجبور بودم از لوله استفاده نمایم زیرا نمی توانستم سر خود را بلند کنم. هر چند در چنین وضعی بودم باز هم عیسی در گوشم زمزمه میکرد که مرا دوست دارد. من گفتم عیسی کمک کن که صبور باشم زیرا تا وقتیکه بدانم تو مرا دوست میداری می توانم هر کاری انجام دهم. اغلب او زمزمه میکرد فرزندم بیاد داشته باش تو را هرگز ترک نکنم و رها نخواهم کرد.
دوست عزیز گوش کن من مطمنم که محبت او نسبت به من در وقتی که مفلوج و از نطر جهانیان فراموش شده بودم همان محبتی بود که همین حالا وقتی سالم و قوی هستم و میتوانم برای او خدمت کنم نسبت به من دارد.
به خاطر دارم وقتی عیسی در کنار تخت خوابم می ایستاد از او می پرسیدم عیسی آیا می دانی که دکترها برای تسکین دردم به من مرفین نمیدهند؟ آیا میدانی که اطراف ستون فقراتم بر اثر غده ها چه دردشدیدی دارد؟
عیسی می گفت آه بله میدانم .آیا فراموش کرده ای روزی که من در میان آسمان و زمین آویزان شدم تمام رنج ها و امراض جهان را در آنجا بر خود حمل کردم؟
سالها گذشت و من کاملا از معالجه توسط دکتر ها ناامید شدم تا بالاخره یک روز پدرم آمد بدن مفلوج مرا در دستهای خود گرفت و در لبه تخت خواب نشست و به من نگاه کرد وقطرات درشت اشک بر صورت قوی او روان شد. او گفت عزیزم تو نمی فهمی پول چیست ولی من همه چیز خود را دادم حتی بیش از آنچه دارم خرج کردم تا تو خوب شوی. بتی پدرت منتهای کوشش خود را انجام داده. دیگر هیچ امیدی نیست.
دستمال خود را بیرون آورد تا صورت خود را خشک کند سپس به من نگاه کرد و گفت: گمان نمیکنم عیسی اجازه دهد بیش از این رنج بکشی. او می خواهد ترا بجایی که آسمان و بهشت خوانده میشود ببرد و وقتیکه داخل آنجا شوی در آنجا بایست و کسانی را که داخل می شوند نگاه کن. یک روز خواهی دید که بابا هم از آن دروازه ها داخل خواهد شد. زیاد طول نخواهد کشید. دکترها می گویند به زودی واقع خواهد شد.
می خواهم همینجا بگویم که هر چند از کمک بشر کاملا مایوس بودم. هنوز به خدا ایمان داشتم. یک روز درست بیش از غروب آفتاب درد شدیدی به طوری به من حمله کردمن بیهوش افتادم. سه ساعت بعد مادرم متوجه شد که تنفس من خیلی آهسته شده و ضربان تبضم خیلی کند است. دکتررا خبر کرد. دکتر بعد از معاینه گفت: این پایان کار است. دیگر به هوش نخواهد آمد. من چهارشبانه روز در حالت بیهوشی به سر میبردم . اعضای فامیل همه جمع شده و در انتظار مرگ من بودند.
به خاطر دارم که روز پنجم چشمهایم را گشودم. مادرم بر تختخواب خم شده و دست خود را بر پیشانی سوزانم گذارد. حس میکردم که از داخل در حال سوختن هستم. دردهایی چون خنجر تیز در ستون فقراتم به من حمله میکردند.
مادرم گفت : بتی مادرت است آیا مرا می شناسی؟ من قادر به صحبت کردن نبودم ولی بروی او لبخندی زدم. او دسهای خود را بطرف آسمان برافراشت و خدا را سپاس میگفت زیرا حس کرد که دعاهای او مستجاب فرموده و مرا به او باز داده است.
در حالیکه دراز کشیده و باو نگاه میکردم اندیشیدم بهتر است کدام را انجام دهم اینجا با پاپا و ماما بمانم و یا به جایی بروم که مادرم درباره آن برایم خوانده است جایی که درد و رنج وجود ندارد.
بیاد دارم که مامانم همیشه میگفت در آسمان هیچ مفلوجی وجود ندارد. در آنجا هر کسی میتواند راه برود.
او میگفت که آسمان درد و مرگ وجود ندارد و خدا دستمال بزرگ خود را برداشته و هر اشکی را از چشما پاک میکند. من آن روز دعایی کردم که گمان میکنم دیگران هم کرده باشند.عیسی میدانم که نجات یافته ام و حاضرم به آسمان بروم. اکنون ای خداوند در این چند سال پیوسته دعا کرده ام که شفا یابم ولی نیافته ام. خداوندا اکنون به انتهای راه خود رسیده ام. هر کاری بکنی من قبول دارم. خواهش میکنم بیا و مرا به آنجایی که آسمان خوانده می شود ببر. وقتی دعاکردم تاریکی محض مرا فرو گرفت. حس کردم که سرما به بدنم وارد شد. در یک لحظه چنین به نظرم می آید که تمام بدنم سرد شده وتاریکی مرا احاطه کرده است. از کوچکی طبق معمول از تاریکی میترسیدم بنابر این فریاد کردم کجا هستم اینجا چه جایی است؟ پدرم کجاست؟ پدرم را می خواهم.
ولی دوست عزیزم وقتی خواهد رسید که پدرت نمیتواند با تو بیاید. وقتی خواهد رسید که مادرت نمیتواند با تو بیاید. آنها می توانند بایستند و شاهد آخرین نفسهای تو باشد ولی فقط عیسی راه مرگ را با تو خواهد پیمود.
وقتی تاریکی مرا فرا گرفت از داخل تاریکی دره ای طولانی تاریک و تنگ مشاهده کردم . داخل این دره شدم و فریاد میکردم من کجا هستم؟ اینجا چه جایی است؟ صدای مادرم را شناختم که از فاصله ای به آرامی سخن می گفت اگر در وادی سایۀ موت نیز راه روم از بدی نخواهم ترسید زیرا تو با من هستی. به خاطر دارم که میگفتم این حتما وادی مرگ است. من دعا کرده ام که بمیرم و گمان میکنم برای رسیدن به عیسی باید از این دره عبور کنم. و شروع به پیش روی در این مکان تاریک کردم.
ای دوست همانطوریکه اکنون در زنده بودن خود شک نداری همانطور هم بدان که هریک از شما مرگ را خواهید دید و وقتی مرگ بر شما سایه افکند باید از این دره عبور کنید. بتنهایی قدم بزنید. هنوز کاملا پیش نرفته بودم که آن مکان با روشنایی روز نورانی شد. حس کردم که چیزی قوی و محکم دستم را گرفت . لازم نبود نگاه کنم. من میدانستم که دست سوراخ شدۀ فرزند خداست که روح مرا نجات داده بود. او دستم را گرفت و محکم نگاهداشت و من در دره جلو رفتم . دیگر نمیترسیدم. خوشحال بودم زیرا اکنون به منزل اصلی خود میرفتم. مادرم گفته بود که در آسمان بدن جدیدی خواهم داشت بدنی که به جای اینکه کج و معرج و مفلوج باشد مستقیم خواهد بود.
بالاخره از دور صدای موسیقی بگوش رسید زیباترین آهنگی بود که شنیده بودم. قدمهای خود را تند تر کردیم.به رودخانۀ عریضی که ما را از سرزمین زیبا جدا میساخت رسیدیم . من به آن طرف رود نگاه کردم و دیدم که چمنزار سبز و گلهای رنگارنگ گلهایی که هرگز فنا نمیشوند وجود دارد نهر حیات را که از نهر خدا جاری بود دیدم . در ساحل آن گروهی ایستاده بودند که با خون بره نجات یافته بودند و چنین میسراییدند هوشیعانا بر پادشاه.من به آنها نگاه کردم حتی یک نفر هم برستون فقرات غده نداشت و یکنفر هم نبود که در صورتش اثری از درد دیده شود.
من گفتم در عرض چند دقیقه به این گروه آسمانی خواهم پیوست و به محض اینکه به آن طرف قدم گذاردم راست خواهم شد و سالم و قوی خواهم گردید.
میخواستم با شوق از رود بگذرم. من میدانستم که در موقع عبورتنها نیستم بلکه عیسی با من است. ولی در همان لحظه صدای عیسی را شنیدم و همانطوریکه در موقع شنیدن صدای استاد عادت دارم با دقت گوش دادم . با کمال آرامی و مهربانی زیادی عیسی گفت نه بتی هنوز وقت آن نرسیده که تو عبور کنی . برگرد تا آن وعده ای را که در نه سالگی به تو دادم به جا آورم. برگرد زیرا در پاییز شفا خواهی یافت.
باید اقرار کنم که وقتی ایستاده بودم و به سخنان عیسی گوش میدادم نا امید شدم. به خاطر دارم که در حالیکه اشک بر صورتم جاری بود گفتم وقتی به شادی و سلامتی نزدیک هستم چرا عیسی باید مرا مایوس سازد . در زندگی خود روزی به این خوبی ندیده ام و حالا که اینقدر به آسمان نزدیک هستم چرا نباید بتوانم داخل شوم؟ بعد فکر کردم آه چه میگویم؟
به طرف عیسی برگشتم و گفتم خداوندا مرا ببخش .راه تو از راه من بهتر است . من برمیگردم.
کم کم به هوش آمدم . بعد دکتر گفت که زندگی من بیش از ماههای تابستان ادامه نخواهد یافت. تا چند هفته بعد نمی توانستم حرف بزنم. غده ها بزرگتر شده . می شنیدم که مادرم به پدرم میگفت غده ها خیلی سفت شده و روز به روز بزرگتر میگردد. حتما درد می کشد.
نمی توانستم به او بگویم که چقدر رنج میکشیدم زیرا قادر به سخن گفتن نبودم . گوش کنید من میدانستم چه مفهومی دارد که شخص به قدری درد داشته باشد که برای جلوگیری از فریاد لبهای خود را گاز بگیرد تا مادرش کمی بخوابد.
تابستان فرا رسید . همه در مارتین میتزوتا می دانستند که دختر کوچک خانوادۀ باکستر در آستانه مرگ است . هم مقدسین و هم گناهکاران به دیدارم آمدند ولی اکثر اوقات من بیهوش بودم . وقتی بهوش می آمدم دست به شانۀ من می نهادند و سخنانی مهر آمیز میگفتند و میرفتند.
در اوقاتیکه بیهوش نبودم هیچ گاه نا امید نشدم . من نمی توانستم بلند صحبت کنم ولی در دلم میگفتم : خداوندا وقتی پاییز برسد من شفا خواهم یافت اینطور نیست؟ هیچ گاه شک نکردم زیرا عیسی کلام خود را حفظ می کند. پیوسته ایمان داشتم که مرا در پاییز شفا خواهد داد.
در آن تابستان در چهاردهم اگست قدرت تکلم من باز گشت. چند هفته صحبت نکرده بودم. گفتم ماما امروز چه روزی است؟ او گفت چهاردهم اگست.
ظهر پدرم به خانه آمد. من گفتم بابا مبل بزرگ کجاست؟ خواهش میکنم متکاهایی روی آن بگذار و مرا روی ان قرار دهید. تنها طریقی که من می توانستم روی مبل بنشینم این بود که سر خود را بر زانو هایم تکیه داده و بازوهایم را به اطراف آویزان کنم. گفتم بابا وقتی بیرون می روی در را ببند به ماما بگو که مدتی به اطاق داخل نشود . میخواهم تنها باشم. من شنیدم که وقتی پدرم از اطاق بیرون می رفت میگریست و هیچ سوالی نکرد . او میدانست چرا می خواهم تنها باشم با پادشاه وعدۀ ملاقات داشتم.
دوست عزیزم می خواهم به تو بگویم که هر وقت بخواهی با عیسی صجبت کنی می توانی با او قرار ملاقات داشته باشی. در هر ساعت روز یا شب او حاضر است با تو سخن گوید.
شنیدم که بابا در را بست. من شروع به گریه کردم . نمی دانستم چگونه د عا کنم. تنها چیزی که میدانستم این بود که با عیسی صحبت کنم . همین کار را انجام دادم . گفتم ای خداوند بیاد داری که چند ماه پیش من تقریبا به آسمان رسیدم و تو اجازه ندادی داخل شوم. عیسی تو قول دادی که اگر برگردم در پاییز مرا شفا دهی؟ درد بسیار شدید است و هر قدر میتوانستم مقاومت کردم . دیگر نمیتوانم تحمل کنم .آیا ممکن است این زمانرا پاییزحساب کنی و بیایی و مرا شفا دهی؟
من گوش دادم . آسمان آرام بود و لی من مایوس نشدم. گمان میکنم دعای من با دعای بعضی فرق دارد. اگر از آسمان صدایی نشنوم بقدری دعا میکنم که عیسی جواب دهد. من مدتی گوش دادم وقتی جوابی داده نشد دوباره فریاد کردم. گفتم خداوندا بتو میگویم که چه خواهم کرد. میخواهم قراری بگذارم .اکنون عیسی به من گوش بده میخواهم با تو قراری بگذارم . اگر مرا شفا دهی و داخل و خارج مرا سالم گردانی اگر مایل باشی من حاضرم تا نود سالگی هر شب وعظ کنم.
توجه فرمایید خدا میدانست که من صمیمی و بی ر یا بودم دوباره دعا کردم خداوندا بیش از این هم حاضرم انجام دهم اگر مرا شفا بدهی و من بتوانم راه بروم و دستهایم را بکار ببرم و سالم باشم و عادی باشم تمام زندگی خود را به تو خواهم داد. زندگیم دیگر متعلق به بتی باکستر نخواهد بود- مال تو خواهد شد تنها مال تو.
بعد ار این عهد گوش دادم پاداش خود را در این باره دریافت کردم . صدای عیسی را شنیدم که با من واضح صحبت میکرد این سخنان را فرمود:
روز یکشنبه 24 اگوست ساعت 3 بعدظهر ترا کاملا شفا خواهم داد.
شوقی از امید و انتظار بدنم و روحم را فرا گرفت. خدا روز و ساعت را به من گفته بود . او همه چیز را میداند اینطور نیست.
اولین فکری که از خاطرم گذشت این بود مامانم ازشنیدن این خبر خوشحال خواهد شد. در نظرمجسم کن که وقتی به او بگویم روز و ساعت را میدانم چقدر شاد خواهد گردید. سپس دوباره چنین گفت:
حال این موضوع را به کسی نگو تا وقت من برسد. فکر کردم تا کنون چیزی ار مادر خود پنهان نکرده ام این موضوع را چگونه مخفی دارم ؟ پیش از شفا یافتن در حضور خدا با مواظبت رفتار میکردم زیرا نمی خواستم که روز و ساعت شفای خود را میدانم.
وقتی عیسی این موضوع را به من گفت خود را شخص تاره ای حس میکردم. دیگر اهمیتی به درد سوزناک و طپش شدید قلب خود نمیدادم. روز 24 اگست به زودی خواهد رسیدو من آزاد خواهم شد. شنیدم که در باز شد و مامانم داخل گردید. او روی قالیچه بر زمین زانو زد و به صورتم نگاه میکرد. من میخواستم انچه که عیسی گفته است را به او بگویم. مشکلترین کاری که تا کنون انجام داده بودم همین بود که از گفتن خود داری کنم.
به مادرم نگاه کردم فکر کردم اتفاقی برای مامانم رخداده. امروز بسیار زیبا و جوان به نظر میاید. بعد فکر کردم که شاید علت اینکه او به نظرم طوری دیگری میامد اینستکه من میدانم که یکشنبه آینده شفا خواهم یافت.
دوباره به او نگاه کردم و کاملا مطمـن شدم که اتفاقی برای او افتاده است.
چشمان او هیچگاه مثل آن وقت ندرخشیده بود . ناگهان بر روی من خم شد. موهایم را از روی پیشانی کنار زد و گفت عزیزم آیا میدانی که خداوند میخواهد چه وقت ترا شفا دهد؟ آه من میدانستم ولی حق نداشتم بگویم. نمی توانستم بگویم نه زیرا خلاف حقیقت میشد. پس گفتم چه وقت؟
ماد رم لبخند زد و گفت 24 آگوست یکشنبه ساعت 3 بعد ازظهر . گفتم مادر چطور دانستی؟ آیا من بدون اینکه متوجه باشم به تو گفتم او گفت نه خدایی که با تو سخن میگوید با من هم سخن میگوید. وقتی مادرم اینرا گفت من دو چندان مطمن شدم که خدا در 24 اگست مرا شفا خواهد داد و بدنم را سالم خواهد گردانید. گفتم ماما آیا بدنم کمی راست نشده؟
آیا غذه ها برطرف نشده اند؟ مرا نگاه کرد . گفت نه بتی بدنت بیشتر خم شده و غده ها بزرگتر گردیده است.
گفتم مامان آیا هنوز هم ایمان داری که خدا مرا در 24 اگست شفا خواهد داد؟ او گفت البته که ایمان دارم. هر چیزی ممکن است فقط باید ایمان داشته باشیم.
عده زیادی می پرسند که مادرم چگونه روز شفای مرا فهمید. وقتی که خدا با من سخن میگفت اعضای خانواده ما مشغول عذا خوردن بودن . مادرم با چنگال غذا را برداشته و میخواست به دهان خود بگذارد که چنگال دو بار به داخل بشقاب افتاد و صدا کرد.
سپس صدای خدا را در داخل خود شنید « دعاهای تو را شنیدم و میخواستم پاداش وفاداریت را بدهم. بتی را روز یکشنبه 24 اگست ساعت 3 شفا خواهم دادو خودش هم این موضوع را میداند زیرا به او گفته ام.» بدینطریق وقتی مادرم داخل اطاق شد. میدانست که خداوند روز و ساعت شفای مرا به من گقته است.
«لباس نو»
من گفتم مامان گوش بده از زمان کوچکی تا حالا لباس و کفش نداشته ام . همه وقت لباس خواب پوشیده ام. مامان وقتی عیسی بعدازظهر یکشنبه مرا شفا داد من یکشنبه شب بکلیسا خواهم رفت. روز یکشنبه مغازه ها بسته است. مامان اگر ایمان داری که واقعا عیسی مرا شفا خواهد داد امروز بعد ازظهر به فیرمونت برو و لباس تازه ای برای من بخر. آیا خواهی رفت؟»
مادرم ایمانش را با کار خود نشان داد و گفت «البته امروز بعدازظهر به شهر خواهم رفت و برای تو مقداری لباس خواهم خرید که یکشنبه بپوشی»
وقتی سوار بر ماشین شد و میخواست برود پدرم او را متوقف کرد . پرسید «کجا میروی؟»
مادرم گفت به شهر پدرم پرسید برای چه؟ مادرم جواب داد خوب میخواهم برای بتی لباس و کفش تازه بخرم.
پدرم به مادرم گفت عزیزم لازم نیست برای بتی پیش از اینکه بخواهیم او را دفن کنیم لباس بخریم. بگذار پیش از وقت فکر این چیزها را نکنیم.
مادرم گفت «آه نه عیسی به او گفته است که روز یکشنبه 24 اگست او را شفا خواهد داد و به من هم همین موضوع را گفته است. من به فیرمونت میروم که برای او لباس تازه بخرم.
مادرم آنها را بخانه آورد و به من نشان داد . به نظر من بهترین لباسی بود که دیده بودم. کفشها از چرم عالی و زیبا بود.
همین حالا این لباس آبی کهنه با اشیاء گرانبها در یک صندوق قدیمی در خانۀ مادرم در ایودا قرار دارد.
بعد از شفا یافتن آنرا پوشیدم تا اینکه در آن سوراخی دیدم که در اثر تماس با منبر در موقع وعظ بوجود آمده بود.
گفتم مامان گمان نمیکنی که بعد ار اینکه بدنم راست شد و این لباس و کفشها را پوشیدم زیباتر خواهم آمد؟
وقتی مردم بدیدنم می امدند می گفتم مامان لباس و کفشهای مرا بیاور تا دوستان ببینند. به مادرم نظر میدوختند. میفهمیدم که کار من باعث تعجب آنها شده است ولی من کاملا میدانستم که در 24 اگست چه واقع خواهد شد.
آری عده زیادی از مردم کنار می ایستند و میگویند فقط اگر معجزه را ببینم ایمان خواهم آورد. ولی اگر پیش از واقع شدن ایمان نداشته باشی بعد از واقع شدن هم بهانه ای پیدا خواهی کرد. به یکی از همسایگانمان که مسیحی نبود گفتم که اگر می خواهد مرا مستقیم و بلند ببیند روز یکشنبه ساعت 3 بعداز ظهر به منزل ما بیاید زیرا در آن موقع عیسی مرا شفا خواهد داد. او به من نگاه کرد و گفت گوش بده باور کن که اگر تو را روزی راست ببینم نه فقط مسیحی خواهم شد بلکه پنطیکاستی خواهم گردید و او تاکنون هم نجات نیافته است.
روز شنبه 23 آگست فرا رسید . مادرم همیشه در اطاق من می خوابید تا نزدیک من باشد. در آن شب او همه چیز را مرتب کردو من خوابیدم.شب بیدار شدم. نور ماه پنجره در پایین تختخوابم میدرخشید. شنیدم که شخصی آهسته صحبت میکند. خیال کردم پدرم به اطاق آمده و با مادرم صحبت می کند. بعد هیکلی را با زانوهای خمشده و دستهایی که به طرف نورماه برافراشته شده بود دیدم. مادرم بود که سیل اشک به صورتش جاری بود.
او دعا میکرد خداوند عیسی من سعی کرده ام که برای بتی مادر خوبی باشم. کوشیده ام که در باره تو به او تعلیم دهم.هیچگاه از او دورنبودم ولی هر گاه او را شفا دهی حاضرم اجازه دهم که او هر جا که تومایلی حتی انطرف دریای خروشان برود زیرا تو می خواهی فردا برای او کاری انجام دهی که هیچ کس غیر از تو قادر نیست انجام دهد. تو او را آزاد خواهی کرد اینطور نیست؟
من دوباره به خواب رفتم. نمی توانستم برخیزم و دعا کنم اما مادرم به جای من این کار را کرد. به علت ایمان او بود که من امروز به خدا ایمان دارم و بدنم شفا یافته است.
صبح یکشنبه فرا رسید. پدرم برادران و خواهرانم را به مدرسه یکشنبه برد. شنیدم که قلبی شکسته برای من التماس دعا کرده و گفته بودند که وضع من بسیار بدتر شده و اگر خدا کاری انجام ندهد مرگم حتمی است.
از شبان کلیسای خودمان در خواست کردم که در آن روز ساعت 3 بعدازظهر در منزل ما حاضر باشد ولی او گفت که در آن وقت لازم است به کلیسایی در شیکاگو برود و این تنها وقتی است که می تواند آنجا برود و از ما خواهش کرد که اگر من شفا یافتم به او تلگراف کنیم.
مادرم چند نفر از دوستان را دعوت کرد و به آنها گفت حتما ساعت 2:30 اینجا باشید زیرا ساعت موعود بعداز ظهر است.
آنها ساعت 2 آمدند . گفتند خانم باکستر ما زود آمده ایم زیرا می دانیم که اتفاقی رخ خواهد داد و نمی خواهیم از آن محروم شویم. این بود طرز فکر و حالت کسانیکه دور من بودند و من در چنین محیطی شفا یافتم.
ساعت یک ربع به 3 ماد رم کنار تختخوابم آمد . گفتم مامان ساعت چند است؟ او گفت درست یک ربع بوقتی که عیسی میخواهد ترا شفا دهد مانده است و گفتم مامان مرا نزد مهمانان ببر و روی مبل بزرگ بگذار. او مرا برداشت و بدن منحنی مرا روی مبل گذارد و متکاها را طوری قرار داد که بتوانم بنشینم . من حضار را که دور من برای دعا کردن زانو زده بودند دیدم. برادر کوچک چهار ساله خود را دیدم و مشاهد ه کردم که قد من به اندازه اوست. او کنار من زانو زده به من نگاه کرد و گفت خواهر طولی نخواهد کشید که تو از من بلندتر خواهی شد.
ده دقیقه به 3 مادرم از من پرسید که مایلم چه کنند . گفتم مامان دعا را شروع کنیم من میخواهم وقتی عیسی میاید در حال دعا باشیم. من شنیدم که او گریه و دعا میکرد که عیسی قول خود را انجام دهد برای شفای بدنم بیاید.
«عیسی چگونه می آید»
من بیهوش نشدم ولی در روح خدا غرق گردیدم. در جلوی خود دو صف درخت دیدم که راست و مستقیم ایستاده بودند. وقتی که نگاه میکردم دیدم یکی از انها که در وسط قرار داشت شروع به خم شدن کرد به حدی که نوک آن به زمین رسید. من از خود سوال میکردم که چرا این درخت خم شد.
سپس در انتهای جاده عیسی را دیدم. او از وسط درختها شروع به قدم زدن کرد من مانند هر باری که عیسی را میدیدم قلبم پر از شوق و شادی گردید. جلو آمد و کنار درخت خم شده ایستاد. ایستادو لحظه ای به درخت نگاه کرد و من در این فکر بودم که چه خواهد کرد.
آنگاه در حالی که به من نگاه میکرد لبخندی زد و دست خود را بر روی درخت خم شده نهادو با صدای بلندی این درخت مانند سایر درختها راست شد. من گفتم این درست مثل من است . او بدن مرا لمس خواهد کرد و استخوانهایم صدا خواهند کرد . من مستقیم و سالم خواهم شد.
ناگهان صدای عظیمی شنیدم مثل اینکه طوفانی میخواهد شروع شود.
صدای غرش باد را شنیدم. سعی کردم صدایم از این صداها بلندتر باشد و گفتم او میاید آیا نمیشنوید؟ بالاخره آمد. سپس ناگهان صدا خاموش شد. همه چیز آرام گردید و من دانستم که عیسی در این آرامش خواهد آمد. من روی صندلی بزرگی نشسته و مفلوج نا امیدی بودم. اشتیاق شدیدی برای دیدن او داشتم. ناگهان چیزی بزرگ به شکل پشم سفید گوسفند که ابر مانند بود دیدم . آن ابری که من انتظار داشتم نبود. سپس از داخل ابر عیسی به خارج قدم نهاد. این رویا بود و نه خواب. من عیسی را دیدم. در حالی که او به آهستگی به طرف من من قدم میزد به صورتش نگاه کردم. موثرترین چیزی که در او دیده میشود چشمهای او است. او قدی بلند و شانه هایی پهن داشت و ردایی که سفید و درخشنده بود در بر داشت.
موهایش قهوه ای و فرقش از وسط باز شده بود. موهایش که دارای چینهای لطیفی بود برشانه هایش ریخته بود. من هیچ گاه چشمهای او را فراموش نخواهم کرد. اغلب وقتی بدنم خسته است و از من میخواهند که کاری برای عیسی انجام دهم می خواهم جواب منفی بدهم ولی هر گاه چشمهای او را به خاطر می اوردم تشویق میشوم که بیرون بروم و در حصاد جهان روحهای بیشتری برای او صید کنم.
عیسی به آرامی به طرف من امد و بازوهایش به طرفم گشوده بودو من آثار زشت میخها را در دستهای او دیدم . هر چه به من نزدیکتر میشد من خود را بهتر حس می کردم. وقتی که او کاملا نزدیکتر شد من خود را بسیار کوچک و نالایق حس کردم و من چیزی غیر از دختری کوچک و فراموش شده و غیر طبیعی و مفلوج نبودم . سپس ناگهان بر من لبخند زد و دیگر ترسی نداشتم.
او عیسای خودم بود. نگاه او به نگاه من برخورد کرد و اگر من تا کنون چشمانی دیده باشم که پر از زیبایی و شفقت است همانا چشمان عیسی است. عدۀ زیادی را ندیدم که چشمانی چون عیسی داشته باشند.وقتی کسانی را می بینم که محبت و شفت در چشمانشان وجود دارد آرزو می کنم که نزد آنها بمانم. در مورد عیسی هم همین طور است من میخواهم هر قدر که ممکن است نزدیکتر به او زندگی کنم.
عیسی آمد و کنار صندلی من ایستاد. قسمتی از ردای او به داخل صندلی من افتاده بود و اگر دستهایم مفلوج نبود می توانستم ردای او را لمس کنم.
فکر کرده بودم که وقتی او برای شفای من بیاید با او شروع به صحبت خواهم کرد و در خواست خواهم نمود که مرا شفا بخشد . ولی نتوانستم حتی یک کلمه بر زبان آورم فقط به او نگاه کردم و چشمان خود را به صورت دوست داشتنی او دوخته بودم و کوشش میکردم به او بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. او خم شده به صورتم نگاه کرد و به آرامی سخن گفت. من اکنون می توانم کلمات او را بشنوم زیرا در قلب من نوشته شده است . او به آرامی فرمود « بتی تو صبور و مهربان و با محبت بوده ای.»
وقتی این سخنان را می فرمود من فکر میکردم حاضرم پانزده سال دیگر رنج بکشم به شرطی که بتوانم دو باره عیسی را ببینم و او با من سخن بگویم.
او گفت : می خواهم به تو وعده سلامتی و شادی و خوشحالی بدهم. دیدم که دست خود را دراز کرد و نگاه داشت. سپس حس کردم که دست او بر روی غده های ستون فقراتم قرار گرفته است . مردم می گویند آیا از گفتن طرز شفای خود خسته نمی شوی؟ خیر زیرا هر بار که آنرا تعریف میکنم دوباره دست او را بر بدن خود حس میکنم. او دست خود را در وسط ستون فقراتم بر روی یکی از غده های بزرگ گذارد . ناگهان گرمای شدیدی که چون آتش بود در داخل بدنم موج زد. او با دست سوزان قلب مرا گرفت و فشار داد و وقتی آنرا رها کرد توانستم برای اولین بار در زندگی خود به راحتی تنفس کنم. دو دست سوزان معده مرا لمس کرد و تمام دردهای عضوی من شفا یافت. دیگر کلیه جدیدی لازم نداشتم و می توانستم غدا را هضم کنم زیرا او مرا شفا داده بود.
این حس گرمای شدید در تمام بدن من روان شد . بعد به عیسی نگاه کردم که ببینم آیا او فقط به شفای داخلی من اکتفا خواهد کرد. عیسی لبخند زد و من فشار دست های او را بر غده های بدنم حس کردم و وقتی دست او بر ستون فقراتم فشار آورد احساس لرزشی کردم مثل اینکه به سیم برق دست زده باشم. مثل این بود که جریان برق باشد . من همانطوریکه امشب در این جا راست ایستاده و با شما صحبت میکنم مستقیم ایستادم. بیرون و درونم شفا یافت . در عرض دو ثانیه عیسی مرا شفا داد و تمام وجود مرا سالم گردانید. در چند لحظه برای من کاری کرد که دکترهای این جهان نتوانستند. پزشک بزرگ (عیسی مسیح) آنرا به طور کامل انجام داد.
شما میگویید «بتی وقتی از صندلی بیرون پریدی چه حس میکردی؟»
شما نمی توانید هرگز بفهمید مگر اینکه مفلوج نا امید باشید . نمی توانید بفهمید مگر اینکه با وضع یاس آمیزی در داخل صندلی نشسته باشید . من به طرف مادرم دویدم . گفتم مامان دست بزن ببین که غده ها از بین رفته است؟
او بالا و پایین ستون فقراتم را لمس کرد و گفت بله از بین رفته است من صدای استخوانهایت را شنیدم . بتی تو شفا یافته ای تو شفا یافته ای او را برای این کار شکر باد.
من برگشتم و دو باره به صندلی که خالی بود نگاه کردم و اشک از گونه هایم جاری شد. بدن خود را بسیار سبک حس میکردم زیرا دیگر دردی نداشتم. در حالیکه پیش ار آن همیشه دردمند بودم . من خود را بلند حس میکردم زیرا من خم و تقریبا دولا شده بودم و سرم بر سینه ام قرار گرفته بود ولی حال غده ها از بین رفته و ستون فقراتم راست شده بود . دستهای خود را بلند کردم و یکی از آنها را نیشگون گرفتم. بازوهایم حس پیدا کرده بودند . دیگر مفلوج نبودند.
آنگاه نگاه کردم و برادر کوچک خود را دیدم که د ر جلوی صندلی ایستاده بود. قطرات درشت اشک از گونه های کوچکش میریخت. به من نگاه میکرد و شنیدم که میگفت من دیدم که خواهرم از صندلی بزرگ بیرون پرید . دیدم که عیسی خواهرم را شفا داد. او واقعا به هیجان آمده بود. یک صندلی برداشتم بالای سر خود نگاه داشتم و گفتم ببینید خدایی که او را خدمت میکنم چه میتواند بکند . درست پشت سر برادر کوچکم عیسی هنوز ایستاده بود. او مرا ار سر تا پا نگاه کرد. من مستقیم و طبیعی بودم. در حالیکه چشمانش را بر من دوخته بود به آرامی با من صحبت کرد و من میخواهم به شما بگویم که چه گفت «بتی من آرزوی قلبی تو را که شفایت بود به تو میدهم . تو طبیعی و سالم هستی. حالا سلامتی داری . تو کاملا خوب شده ای زیرا من تو را شفا دادم.»
لحظه ای مکث کرد بعد مرا به دقت نگریست و با قدرتی که در صدایش پر مهر او مشهود بود چنین فرمود« حال به خاطر داشته باش هر روز به ابرها نگاه کن و مراقب باش . بار دیگری که مرا ببینی که با ابرها میایم تو را در اینجا نخواهم گذارد بلکه تو را خواهم برد تا ابد با من باشی.
دوستان او باز خواهد آمد
آمین
عیسی مسیح هیچگاه تغییر نیافته است. کتاب مقدس می فرماید« عیسی مسیح دیروز و امروز و تا ابدالاباد همان است» (عبرانیان 8:13) او تبعیض قاـل نمیشود. او مایل است تو را کمک کند فرق نمیکند که احتیاج تو چه باشد. امروز میفرماید بیایید نزد من ای تمامی گرانباران و زحمتکشان و من شما را آرامی خواهم بخشید.»( متی 28:11)
آری او میتواند و اگر نزد او بیایی تو را کمک خواهد فرمود. او از میان مردگان برخاست. میفرماید « تمامی قدرت در آسمان و زمین به من داده شده است .» با این سخنان ایمان آور. او تنها جواب کامل برای زندگی تو در این جهان حاضر و جهان آینده میباشد.
اکنون به جایی برو که تنها باشی . با خدا خلوت کن و آزادانه به نام عیسی مسیح با او سخن بگو. تمام مسایل ومشکلات خود را به او در میان بگذار و او خواهد شنید. با ایمان به صلیب نگاه کن و ببین عیسی در آنجا به جای تو جان می سپارد.« اینک برۀ خدا که گناه جهان را بر میدارد.» این سخنان را یحیی تعمید دهنده وقتیکه به عیسی اشاره مفرمود بیان داشت. عیسی در صلیب جای تو را گرفت و به جای تو به شدت مجازات شد. او جان داد تا گناه تو را کفاره کند. خود را کاملا به او تسلیم کن.
از او در خواست کن که گناهانت را با خون گرانبهای خود بشوید و او این کار را خواهد کرد. « عیسی مسیح ما را از هر گناه پاک می سازد.» (اول یوحنا 7:1)
از او درخواست کن که مرض دردو ضعف تو را شفا دهد و این کار را خواهد کرد. « او ضعفهای ما را گرفت و مرضهای ما را برداشت…. و از زخمهای او ما شفا یافتیم.» (متی 17:8و اشعیاء 5:53)
از او درخواست کن که حیات جادوانی به تو عطا کند و این کار را خواهد کرد. « گوسفندان من آواز مرا میشنوند و من آنها را می شناسم و مرا متابعت می کنند و من به انها حیات جاودانی میدهم و تا به ابد هلاک نخواهند شد…»
( یوحنا 27:10و 28)
کتاب مقدس میگوید که تمام و عده های خدا در باره تو در عیسی مسیح بلی و آمین است ( دوم قرنتیان 20:1 ) هر چه قول داده است انجام میدهد. بنابراین وقتی دعا کردی و تمام وجود خود را به او سپردی میتوانی مطمـن باشی که خدا تو را بخشیده و شفا و برکت داده است. با تمام قلب شروع به شادی کن و به عیسی مسیح و قدرت عظیم او ایمان داشته باش. روح خدا در روح تو شهادت خواهد داد و در قلب خود خواهی دانست که فرزند خدا شده ای.
حال که با تمام قلب به سوی او میایی خداوند تو را به فراوانی برکت دهد گناهانت را بیامرزد مرضهای تو را شفا دهد و به تو حیات جاودانی عطا فرماید.آمین
« به خدا تقرب جویید تا به شما نزدیکی نماید»
( یعقوب 8:4)
« مرا خواهید طلبید و چون مرا به تمامی دل خود جستجو نمایید مرا خواهید یافت» (ارمیاء 29: 13)
آمین